در مدح عمادالدين پيروزشاه عادل

اي برده ز شاهان سبق شاهي
با تو همه در راه هواخواهي
هم فتح ترا بر عدد افزوني
هم وهم ترا از عدم آگاهي
واثق شده بر فتح نخستينت
گيتي که تو پيروزترين شاهي
پاس تو گر انديشه کند در کان
رنگ رخ ياقوت شود کاهي
گردون ز پي کسب شرف کرده
از نوبتي جاه تو خرگاهي
در نسبت شير علم جيشت
شير فلک افتاده به روباهي
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهي
در دور تو دست فلک جائر
چون سايه شمعست به کوتاهي
در حزم ره راست روي مهري
در حمله چپ و راست روي ماهي
قادر نبود فکرت و زين معني
در هرچه کني خالي از اکراهي
تا خارج حفظت نبود شخصي
دارنده بدخواه و نکوخواهي
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولي نعمت افواهي
محوست ز شبهت ورق امکان
يارب چه منزه که ز اشباهي
اي روز بدانديش تو آورده
در گردن شب دست ز بيگاهي
من بنده که در يک نفسم دادي
صد مرتبه هم مالي و هم جاهي
اين حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پريشاني و گمراهي
زين پيش اگرم وهم گمان بردي
آن مخطي کوته نظر ساهي
به ز عبره جيحون نه به آموزش
چون بط به طبيعت شدمي راهي
تا در کنف حفظ تو چون يونس
بگذشتمي اندر شکم ماهي
آري ز قدر شد نه ز بي قدري
يوسف ز ميان دگران چاهي
تا کار کس آن نيست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهي
عمر تو و ملک تو در افزايش
تا عدل فزايي و ستم کاهي