اي عاقله چرخ به نام تو مباهي
نام تو بهين وصف سپيدي و سياهي
اي چهره ملک از قلم کاه ربايت
لعلي که چو ياقوت نترسد ز تباهي
تا جاه عريض تو بود عارض اين ملک
گردون بودش عرصه و سياره سپاهي
مسعودي و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تويي آمر و ناهي
گر عرصه شطرنج به عرض تو درآيد
داني که پياده چکند دعوي شاهي
ور نام جنيني مثلا در قلم آري
اي لوح و قلم هر دو به نام تو مباهي
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آيد و با جوشن ماهي
راي تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روي پگاهي
جاه تو که در دائره دور نگنجد
ايمن شده از طعنه آسيب تباهي
با کلک تو منشي فلک را سخني رفت
کلک تو مصيب آمد و او مخطي و ساهي
آن کاه ربائيست که خاصيت جذبش
بر چرخ دهد سنبله را صورت کاهي
يک عزم تو از عهده تاييد برون نيست
تاييد کند هرچه کند فضل الهي
هر پيک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوي تو داند چکند مقصد راهي
قدر تو به اندازه بينايي من نيست
خود ديدن اشيا که توانست کماهي
اين دانم اگر صورت جسميش دهندي
گردونش قبايي کندي مهر کلاهي
اي پشت جهاني قوي از قوت جاهت
يارب که جهان را چه قوي پشت و پناهي
من بنده در اين خدمت ميمون که به عونش
خضراي دمن کسب کند مهرگياهي
دارم همه انواع بزرگي و فراغت
خود مي دهد اين شعر بدين شکر گواهي
آن چيست ز انعام که در حق منت نيست
هر ساعت و هر لحظه چه مالي و چه جاهي
با کار من آن کرد قبول تو کزين پيش
با چشم پدر پيرهن يوسف چاهي
در تربيت مادح و در مالش دشمن
گويي اثر طاعت و پاداش گناهي
تا کار جهان جمله چنان نيست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهي
در مرتبت و خاصيت آن باد مدامت
کز سعد بيفزايي وز نحس بکاهي
در خدمت تو تير ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهي