مدح ناصرالدين طوطي بيک و عضدالدين کندکز

يافت احوال جهان رونق جاويداني
چرخ بنهاد ز سر عادت بي فرماني
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلماني
باز در معرکه چون صبح سنان شان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نوراني
دو جهان گير و دو کشور ده و اقليم سنان
نه به يک ملک به صد ملک جهان ارزاني
عضد دولت و دين آن همه افريدوني
ناصر ملت و ملک اين همه نوشرواني
راي آن بر افق عدل کند خورشيدي
قدر اين بر فلک ملک کند کيواني
عدل شان گويي خاصيت لاحول گرفت
چون قضا تهنيه شان گفت به گيتي باني
زانکه در سايه او مي نتواند که زند
هيچ شيطان ستم نيز دم شيطاني
پاسشان حبس زمين است و درو قارون وار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زنداني
گر زمين را همه در سايه انصاف کشند
جغد جاويد ببرد طمع از ويراني
ور جهان را گره ابروي کين بنمايند
بگريزد ز جهان صورت آباداني
ور به چشم کرمي جانب بالا نگرند
چرخ بيرون شود از ورطه سرگرداني
ور ز فغفور و ز قيصر مثلا ياد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پيشاني
گشته بخشودن ايشان سبب آسايش
گشته بخشيدن ايشان سبب آساني
بزم ايشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگويان اقبال کند رضواني
رزم ايشان چو سعيرست که در حفره او
اخسئوا خوانان شمشير کند نيراني
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بيني
موجها خاسته از خون عدو طوفاني
تا جه ابريست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشيد کشد باراني
تيغشان گر به ضيافت چو خليل الله نيست
دام و دد را چکند روز وغا مهماني
دستشان گر يد بيضاي کليم الله نيست
چکند رمح درو همچو عصا ثعباني
شکل توقيع مبارکشان تقدير بديد
گفت برنامه ما چون نکني عنواني
ملکشان را مدد از جغري و طغرل کم نيست
زان اميري برسيدند بدين سلطاني
ملک يزدان به غلط کي دهد آخر سريست
اندرين ملک بدين منتظمي تا داني
هرچه يزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود يزداني
مدح ايشان به سزا چرخ نيارد گفتن
انوري داد بده رو که تو هم نتواني
ليک با اين همه اي در بر روح سخنت
روح بي فايده اندر سخن روحاني
گرچه در انشي نظمي که در ايشان گويي
راه بر قافيه مي گم شود از حيراني
مصطفي سيرتي و هردو بدان آوردت
که در اين ملک همه عمر کني حساني
تاکه بر چارسوي عالم کونست و فساد
روي نرخ امل خلق سوي ارزاني
عدل ايشان سبب عافيت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاويداني
کار گيتي همه فرمانبري ايشان باد
کار ايشان به جهان در همه فرمان راني