در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه

اي ز تيغ تو در سرافرازي
ملک ترکي و ملت تازي
روزگاري به حل و عقد و سزد
به چنين روزگار اگر نازي
بحر سوزي چو در سخط راني
کان فشاني چو با کرم سازي
به سر تيغ ملک بستاني
به سر تازيانه دربازي
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو هم آوازي
فتح رابا سپيد مهره رزم
بوده در موکب تو دمسازي
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهاي پروازي
روز هيجا که ترکيان گردند
زير ران مبارزان تازي
تيغ بيني زمرد و مرد از تيغ
هر دو نازان ز روي دمسازي
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهاي اهوازي
باشد از روي نسبت و صولت
سوي دشمن چو حمله آغازي
تيغ تو تيغ حيدر عربي
کوس او طبل حيدر رازي
چون گشاد تو در هواي نبرد
کرد شاهين فتح پروازي
نوک پيکانت بر فلک دوزد
حکم آينده را به طنازي
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو يازي
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل ديو راز بگدازي
در چنان موقفي ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازي
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نيزه در وي اندازي
ملک مي کرد با ظفر يک روز
فتنه را در سکوت غمازي
کاين چنين خصم در کمين و تو باز
فارغ از هر سويي همي تازي
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزي به من نپردازي
ظفر آواز داد و گفت اي ملک
چه حذوريست اين و مجتازي
سايه ايزد آفتاب ملک
آن ظفرپيشه خسرو غازي
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنه سوزي و عافيت سازي
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازي
فتح بيني که با زبانه او
چون سمندر همي کند بازي
آنکه در ظل رايتش عمريست
تا به نهمت همي سرافرازي
وانکه بر طرف رسته عدلش
شير دکان ستد به خرازي
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشيد کرد خبازي
اي زمان تو بي تناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازي
وي ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازي
تا خزان و بهار توبه نکرد
اين ز صرافي آن ز بزازي
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازي