اي ترا گشته مسخر حشم ديو و پري
کوش تا آب سليمان پيمبر نبري
زانکه در نسبت ملک تو که باقي بادا
هست امروز همان رتبت پيغامبري
تويي آن سايه يزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سايه او روز ستم شد سپري
نامه فتح تو سياره به آفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشايد بشري
خسروا قاعده ملک چنان مي فکني
ملکا جاده انصاف چنان مي سپري
که بدين سده ناموس فريدون بکني
که بدان پرده آواز کسري بدري
تو که صد سد سکندر کني از گرد سپاه
خويشتن را سزد ار صد چو سکندر شمري
اي موازي نظر راي ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدري
راي اعلاي ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوي آباد و خرابش نگري
در زواياش همه طايفه اي منقطعند
بوده خواهان تو عمري به دعاي سحري
تو سليماني و اين طايفه موران ضعيف
همه از خانه برون و همه از دانه بري
ظاهر و باطن ايشان همه پاي ملخ است
چو شود کز سر پاي ملخي درگذري