در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدين فيروزشاه و دستور بزرگ

حبذا بزمي کزو هردم دگرگون زيوري
آسمان بر عالمي بندد زمين بر کشوري
کشوري و عالمي را هم زمين هم آسمان
از چنين بزمي تواند داد هردم زيوري
مجلس کو دعوي فردوس را باطل کند
گر ميان هر دو بنشانند عادل داوري
با هواي سقف او رونق نبيند نافه اي
با زمين صحن او قيمت نيابد عنبري
در خيال نقش بت رويان او واله شوند
گر ز دور هر گريبان سر برآرد آزري
جنتست آن عرصه گر بي وعده يابي جنتي
کوثرست آن باده گر مستي فزايد کوثري
ساغرش پر باده رنگين چنان آيد به چشم
کز ميان آب روشن برفروزي آذري
آتش سيال ديدستي در آب منجمد
گر نديدستي بخواه از ساقيانش ساغري
هست مصر جامع هستي از آن خارج نيافت
روزگار از عرصه او يک عرض را جوهري
آسمان ديگر است از روي رتبت گوييا
واندرو هر ساکني قايم مقام اختري
آفتاب و ماه او پيروزشاه و صاحبند
شه سليمان عنصري دستور آصف گوهري
دير مان اي حضرتي کز سعي بناي سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث ديگري
تا چه عالي حضرتي کاين آفتاب خسروي
هر زمان از سده قصر تو سازد خاوري
آفتابي گر بخواهد برگشايد نور اوي
جاودان از نيم روز اندر شب گيتي دري
گر کواکب را مسلم گشتي اين عالي سپهر
هريکي بودندي اندر فوج ديگر چاکري
جرم کيوان آن معمر هندوي باريک بين
پاسبان تو نشاندي هر شبي بر منظري
مشتري اندر اداي خطبه اين خسروي
معتکف بنشسته بودي روز و شب بر منبري
والي عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودي به هر دستي کشيده خنجري
زهره اندر روزهاي عيش و خلوتهاي شب
بسته بودي خويشتن بر دامن خنياگري
تير مستوفي به ديوان در چو شاگردان او
مي بريدي کاغذي يا مي شکستي دفتري
اي خداوندي که تا بيخ صنايع شاخ زد
شاخ هستي را ندادند از تو کاملتر بري
آسمان قدري که صاحب افسر گردون نيافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسري
چون لب ساغر بخندد هر نديمت صاحبي
چون سر خنجر بگريد هر غلامت قيصري
جام و خنجر چون تو يک صاحب قران هرگز نديد
بزم را سائل نوازي رزم را کين آوري
بوستان ملک را چه از شبيخون خزان
تا چو چشم بخت تو بيدار دارد عبهري
گر شود پاس تو در ملک طبيعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکري
ور نشاندي نائبي بر چارسوي آسمان
زهره هرگز درنيايد نيز جز با چادري
ابر مي باريد روزي پيش دستت بي خبر
برق مي خنديد و مي گفت اينت عاقل مهتري
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطره باران کند از هر حشيشي عرعري
معن و حاتم گر بديدندي دل و دست ترا
هريکي بر بخل آن ديگر نوشتي محضري
در چنان دوران که عمري در سه کشور بلکه بيش
ز ايمني زادن سترون شد چو گردون مادري
بالش عاليت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلويي در ايمني هرگز نسودي بستري
دختران روزگارند اين حوادث وين بتر
کو چو زايد دختري دخترش زايد دختري
روز هيجا کز خروش و گرد جيشت سايه را
تا سوار خويش را يابد ببايد رهبري
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پرده شب اخگري
آسمان ابريق شريان را گشايد نايژه
تا بشويد روزگار از گرد هيجا خنجري
هر کمان ابري بود بارنده پيکان ژاله وار
هر سنان برقي شود هر بارگيري صرصري
چون بجنباني عنان صرصر که پيکرت
بانگ شب خوش باد جان برخيزد از هر پيکري
لشکري را هيزم دوزخ کني در ساعتي
اي تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکري
اژدهاي رمح تو خلقي به يک دم درکشد
وانگهي فربه نگردد اينت معجز لاغري
عقل با رمح تو فتوي مي دهد اکنون که چوب
شايد ار ثعبان شود بي معجز پيغمبري
خنجرت سبابه پيغمبرست از خاصيت
زان به هر ايما چو مه از هم بدرد مغفري
با چنين اعجاز کاندر خنجر تو تعبيه است
بر سر خصم لعين چه مغفري چه معجري
بر زبان خنجرت روزي به طنازي برفت
کاسمان چون من نيارد هيچ نصرت پروري
گفت نصرت ني مرا بازوي شه مي پرورد
لاجرم هر ذوالفقاري را ببايد حيدري
خسروا من بنده را در مدت اين هفت ماه
گر ميسر گشتي اندر هفت کشور ياوري
تا مرا از لجه درياي حرمان دوست وار
في المثل بر تخته اي بردي کشان يا معبري
هستمي از بس که سر بر آستانت سودمي
چون دگر ابناي جنس خويش اکنون سروري
ليکن از بس قصد اين ناقص عنايت روزگار
مانده ام در قعر درياي عنا چون لنگري
روزگار اين جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بي رحمتي نامهرباني کافري
هم توانستي گرم شاکر ترک زين داشتي
تا نبودي چون منش باري شکايت گستري
تا صبا از سر جهان را هر بهاري بي دريغ
در کنار دايه گردون نهد چون دلبري
بي دريغت باد ملک اندر کنار خسروي
تا نيايد گردش ايام را پيدا سري
خصم چون پرگار سرگردان و راي صايبت
استواي کارهاي ملک را چون مسطري
آسمان ملک را دايم تو بادي آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشري