اي برادر بشنوي رمزي ز شعر و شاعري
تا ز ما مشتي گداکس را به مردم نشمري
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نيست
حاش لله تا نداري اين سخن را سرسري
زانکه گر حاجت فتد تا فضله اي را کم کني
ناقلي بايد تو نتواني که خود بيرون بري
کار خالد جز به جعفر کي شود هرگز تمام
زان يکي جولاهگي داند دگر برزيگري
باز اگر شاعر نباشد هيچ نقصاني فتد
در نظام عالم از روي خرد گر بنگري
آدمي را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسي خورد بهتر بود کز شاعري
آن شنيدستي که نهصد کس ببايد پيشه ور
تا تو نادانسته و بي آگهي ناني خوري
در ازاء آن اگر از تو نباشد ياريي
آن نه نان خوردن بود داني چه باشد مدبري
تو جهان را کيستي تا بي معونت کار تو
راست مي دارند از نعلين تا انگشتري
چون نداري بر کسي حقي حقيقت دان که هست
هم تقاضا ريش گاوي هم هجا کون خري
از چه واجب شد بگو آخر بر اين آزادمرد
اينکه مي خواهي ازو وانگه بدين مستکبري
او ترا کي گفت کاين کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندين شکايت گستري
عمر خود خود مي کني ضايع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشي خري
عقل را در هر چه باشي پيشواي خويش ساز
زانکه پيدا او کند بدبختي از نيک اختري
خود جز از بهر بقاي عدل ديگر بهر چيست
اين سياستها که موروثست از پيغمبري
من نيم در حکم خويش از کافريهاي سپهر
ورنه در انکار من چه شاعري چه کافري
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
اي مسلمانان فغان از دست دشمن پروري
شعر داني چيست دور از روي تو حيض الرجال
قايلش گو خواه کيوان باش و خواهي مشتري
تا به معني هاي بکرش ننگري زيرا که نيست
حيض را در مبدا فطرت گزير از دختري
گر مرا از شاعري حاصل همين عارست و بس
موجب توبه است و جاي آنکه ديوان بستري
اينکه پرسد هر زمان آن کون خر اين ريش گاو
کانوري به يا فتوحي در سخن يا سنجري
راستي به بوفراس آمد به کار از شاعران
وان نه از جنس سخن يا از کمال قادري
وانکه او چون ديگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گويدت من ديگرم تو ديگري
آمدم با اين سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بي داور نيارم کرد چندين داوري
اي به جايي در سخنداني که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدي ز چه از ساحري
چون ندارد نسبتي با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهي مقنع باش و خواهي سامري
گنج اتسز گنج قارون بود اگر ني کي شدي
از يکي منحول چندان کم بهارا مشتري
مهتران با شين شعرند ارنه کي گشتي چنين
منتشر با قصه محمود ذکر عنصري
کو رييس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنيد و نگفت اينک دليل مهتري
تا نپنداري که باعث بخل بود او را بدان
در کسي چون ظن بري چيزي کزان باشد بري
زانکه امثال مرا بي شاعري بسيار داد
کاخهاي چارپوشش باغهاي چل گري
مرد را حکمت همي بايد که دامن گيردش
تا شفاي بوعلي بيند نه ژاژ بحتري
عاقلان راضي به شعر از اهل حکمت کي شوند
تا گهر يابند، مينا کي خرند از گوهري
يارب از حکمت چه برخوردار بودي جان من
گر نبودي صاع شعر اندر جوالم بر سري
انوري تا شاعري از بندگي ايمن مباش
کز خطر درنگذري تا زين خطا درنگذري
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشي گزيد
خط آزادي نبشتش گنبد نيلوفري
خامشي را حصن ملک انزوا کن ور به طبع
خوش نيايد نفس را گو زهرخند و خون گري
کشتيي بر خشک مي ران زانکه ساحل دور نيست
گو مباشت پيرهن دامن نگهدار از تري