در مدح فخرالسادة مجدالدين ابوطالب نعمه

آخر اي قوم نه از بهر من از بهر خداي
دست گيريد مرا زين فلک بي سروپاي
حال من بنده به وجهي که توان کشف کنيد
بر خداوند من آن صورت تاييد خداي
عالم مجد که بر بار خدايان ملکست
مجد دين آن به سزا بر ملکان بارخداي
مير بوطالب بن نعمه که بي نعمت او
آسمان تنگ و زمين مفلس و خورشيد گداي
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم ناميه بخش و فلک حادثه زاي
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت اميد
وانکه بر خاک درش رشک برد فر هماي
آنکه پيش گره ابروي باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه رباي
بر سر جمع بگوييد که اي قدر ترا
آسمان پاي سپر گشته زمين دست گراي
مانده از سيلي جاهت سر چرخ اندر پيش
گشته از طعنه حلمت دل خاک اندرواي
خشک سال کرم از ابر کفت يافته نم
واي اگر ابر کفت نايژه بگشادي واي
ساعد جود تو دارد کف دريا وسعت
پنجه قهر تو دارد گل خورشيد انداي
چيست کلک تو يکي کاتب اسرارنگار
چيست نطق تو يکي طوطي الهام سراي
تو که در ناصيه روز ببيني تقدير
از کجا ز آينه راي ممالک آراي
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه وقت
آنکه او با همه کس شکر تو گويد همه جاي
اعتقادي که فلان را به خداوندي تست
ديده باشي به همه حال در آيينه راي
مدتي شد که در اين شهر مقيم است و هنوز
هيچ دربانش نداند بدر هيچ سراي
خدمت حضرت تو يک دو سه بارک دريافت
اندر آن موسم غم پرور شادي فرساي
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصير ازآنک
تا نبايد که کسي گويدش اي خواجه کم آي
نتوان گفت که محتاج نباشد ليکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپرواي
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشاي
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منماي
بندش از بند قضا گر بگشايد سخنش
اين بود بس که دل از راز حوادث مگشاي
ليکن آنجا که ملايک ز رداي پدرت
همه در آرزوي عشق کلاهند و قباي
چکند گر نبود مجلس و ديوان ترا
شاعر و راوي و خنياگر و فصال و گداي
انوري لاف مزن قاعده بسيار منه
بالغي طفل نه اي جاي ببين ژاژ مخاي
بارنامه نکشد بارخدايي که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتاي
داغ داري به سرين برنتواني شد حر
پست داري به دهان برنتواني زد ناي
خويشتن داري تو غايت بي خويشتني است
خويشتن را چو تو داني که اي پس مستاي
سيم گرمابه نداري به زنخ باد مسنج
نان يک ماهه نداري به لگد آب مساي
خيز و نزديک خداوند شو اين شعر ببر
عاقلان حامل انديشه نباشند به راي
چند بي برگ و نوا صبر کني شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوايي فرماي
دل چو نار از عطش و چهره چو آبي ز غبار
برمگرد از لب بحر اين بنشان آن بزداي
گر ز خاصت دهد از خاص تو بيهوده مگوي
ور ز توزيع، ز توزيع تو يافه مدراي
چون بفرمود برو راه تنعم برگير
بنشين فارغ و دم درکش و زحمت مفزاي
چمني داري در طبع، درو خوش مي گرد
گل معني مي چين سرو سخن مي پيراي
گشت بي فايده کم زن که نه بادي نه دخان
بانگ بي فايده کم کن که نه نايي نه دراي
شعر اگر گويي پس بار خدايت ممدوح
دامن اين سخن پاک به هرکس مالاي
تا که آفاق جهان گذران پيمايد
آفتاب فلک دائر دوران پيماي
اي به حق سيد و صدر همه آفاق مباد
که گزنديت رساند فلک خيره گزاي
تا که خورشيد بتابد تو چو خورشيد بتاب
تا که ايام بپايد تو چو ايام بپاي
تا نياسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا مي آساي
فلک از مجلس انس تو پر از هو ياهو
عالم از گريه خصم تو پر از ها ياهاي