در مدح صاحب جلال الدين احمد مخلص

اي رايت دولت ز تو بر چرخ رسيده
وي چشم وزارت چو تو دستور نديده
بر پايه تو پاي توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالي نرسيده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تير فلک انگشت گزيده
در نظم جهان هرچه صرير قلمت گفت
از روي رضا گوش قضا جمله شنيده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حديست
کز خلق بمانند يکي ناگرويده
اي مردم آبي شده بي باس تو عمري
در ديده احرار جهان مردم ديده
دي خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخريده
از خنصر چپ عقد اياديت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکيده
آرام زمين بر در حزم تو نشسته
تعجيل زمان در ره عزم تو دويده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بيضه پريده
بر خاک درت ملک گويي که از آرام
طفلي است در آغوش رقيبي غنويده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حيات از سر کلکت نچکيده
گردون که يکي خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چيده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبي فتنه عنان باز کشيده
بي آب رخ طالع مه پرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهي بي آب طپيده
پشتي شده در نيک و بد ابناي جهان را
هر پشت که در صدر تو يک روز خميده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وي
يکبار نسيمي ز رضاي تو وزيده
زنبور خزر فضله لطف تو سرشته
آهوي ختن کشته خلق تو چريده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خواب ستان شير مکيده
شير فلک آن شير سراپرده دوران
در مرتبه با شير بساطت نچخيده
مي بينم از اين مرتبه خورشيد فلک را
چون شبپره در سايه حفظ تو خزيده
بدخواه تو چون کرم بريشم کفن خويش
از دوک زبان بر سرو بر پاي تنيده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر يکدگر افتاده دو صد ديو رميده
کورا که تب و لرزه اش از بيم تو دارد
يک چاشني از شربت قهر تو چشيده
غور تو نه بحريست کزو عبره توان کرد
گيرم که جهان پر شود از خيک دميده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خراميده و چون سرو چميده
ديروز به جاي پدر و جد تو بودست
مسعود علي آن دو ملک شان بگزيده
امروز اگر نوبت ايشان به تو آمد
نشگفت عطاييست سزاوار و سزيده
تا تار شب و روز چنان نيست کز ايشان
سهم رسن پيسه خورد مار گزيده
خصم تو چو شب باد همه جاي سيه روي
وز حادثه چون صبح دوم جامه دريده
رخسار چو آبي ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نايبه چون نار کفيده
هر ساعتش از غصه گلي تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در ديده خليده