اي جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پيراسته
حلقه شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تير
هرکجا گرد خلافي خاسته
خسروان نقش نگين خسروي
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پي خواهنده دادي خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پير
راستي بايد ز خاک آراسته
اي به قدر و راي چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
زهي کارت از چرخ بالا گرفته
حديثت ز چين تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به يادت خرد جام صهبا گرفته
زهي نعل شبديز و لعل کلاهت
ز تحت الثري تا ثريا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دريا گرفته
ز لفظ خطيبان مدحت سرايت
همه عرصه عالم آوا گرفته
به يک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشيد و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنيا گرفته
زمان و زمين را بساط کلامت
چو خورشيد بالا و پهنا گرفته
سر تيغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سيماب سيما گرفته
گه از خون دل رنگ ياقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مينا گرفته
تويي سرفرازي که هست آفرينت
ز اقصاي چين تا به بطحا گرفته
من مدح خوان را شب و روز نکبت
در انواع تيمار تنها گرفته
ز آميزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازي شبهاي يلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقه دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوي حضرت تو
چو موسي ره طور سينا گرفته
ز خورشيد راي تو و نور دستت
همه دهر نور تجلي گرفته
ز برهان جيب تو و معجزاتت
سواد زمين دست بيضا گرفته
من اندر شکايات امروز و امشب
در عشوه شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستين بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت جان و دل دست کل را
رها کرده و پاي اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجيل خط معما گرفته
در خدمتت اختياري نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
هميشه که نامست از حسن يوسف
جهاني حديث زليخا گرفته
بمان اي خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دين قدر والا گرفته