از محاق قضا برون شد ماه
وز عراي خطر برون شد شاه
باز فراش عافيت طي کرد
بستري غم فزاي و شادي کاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زينت ملک پادشاه جهان
زين دين خداي عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثير آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
راي سلطان اختران گمراه
پيش پاسش قضا گشاده کمر
پيش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بي حرز دولتش تيهو
شير بي طوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهي
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از راي روشنش بگزارد
نور خورشيد وام سايه چاه
عرصه همتش چو گنبد چرخ
يک جهان خيمه دارد و خرگاه
اي ز رسم تو پر سمر اقوال
وي ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمين طارم قدر
وافتابت نگين خاتم جاه
زين سپس در حمايت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمي شد حمايت تو چنانک
باشد از آفتاب و سايه پناه
ملک را ز آفتاب راي تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالي تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز به عين رضا نخواهد کرد
ديده روزگار در تو نگاه
شد مطيع ترا زمانه مطيع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقف نامه شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشيش
مهر و کين تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعله آتش
فتح باب کف تو مهر گياه
کرده اي از دراز دستي جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنين تواند بود
بشري لا اله الا الله
اي به تو زنده سنت پاداش
وي ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زين سقطه چو آتش تيز
بر سر آتش است بي گه و گاه
حاش لله چو روز سقطه تو
شب گيتي نزاد روز سياه
شکر ايزد که باز روشن شد
به تو صدر وزير و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر يکي پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بي رنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نيکي خواه
امر و نهيت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه