در مدح فيروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستايش سلطان السادة سيد ترمد

حبذا بخت مساعد که سوي حضرت شاه
مردمي کرد و رهم داد پس از چندين گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندي
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجره من صبحدمي
روز بهمنجنه يعني دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سي و سه ز تاريخ عجم
گفت برخيز که از شهر برون شد همراه
چه روي راه تردد قضي الامر فقم
چه کني نقش تخيل بلغ السيل زباه
چون برانگيخت مرا رفت و چراغي بفروخت
بي تحاشي چو رفيقي که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشيدم و بيرون رفتم
به شتابي که وداعم نه رهي کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملي بست مرا کرد چو شاهي بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجيل براند
آنچنان کز ره و بي راه نبودم آگاه
منتي داشتم از وي که ندارد به مثل
اعمي از چشم و فقير از زر و عنين از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدي برسيد
همه اعيان و بزرگان نشابور و هراه
همچنين جمله راهم به سلامت مي برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جايي که مرا داد همي مسحي و کفش
تا به حدي که همي داد خرم را جو و کاه
خوف جيحون مگر اندر سخنم پيدا شد
که حديثم همه ره بود ز انهار و مياه
رخ به من کرد و مرا گفت کزين جوي مترس
اي ز ناجسته و ناگشته ز جويت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که اين جوي ببين
اي بسا جسته و من ديده ز جوي و از چاه
اندر آن عهد که تعليم همي داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نيمه اين باشد جيحون صد بار
عبده پيش نبشتستست بدين جوي و فداه
گفتم آري چو چنين است مرا باکي نيست
که ز ما منع نيايد ز شما استکراه
چون به جيحون برسيديم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دليهاي حکيمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خويش تباه
رفت و بربست ازاري و به جيحون درجست
دست اندازان بگذشت به يک دم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بديدي سهلست
درنشين خيز و مکن وقت گذشتن بي گاه
کشتي آورد و نشستيم درو هر دو به هم
چون دو يار او همه ياري ده و من ياري خواه
او چو شيري به يکي گوشه کشتي بنشست
من سر اندر زن و بيرون زن همچون روباه
آخرالامر چو کشتي به سلامت بگذشت
جستم از کشتي و آمد به لب کشتي گاه
عرصه اي ديدم چون جان و جواني به خوشي
شادي افزاي چو جان و چو جواني غم کاه
گفتم اي بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضي مشو از روضه رضوان به گياه
باش تا شهر ببيني و درو باد ملک
باش تا قلعه ببيني و درو عرض سپاه
تا درين بودم گردي ز در شهر بخاست
گفتم آن چيست مرا گفت جنيبت کش شاه
آفرين کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفريننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنيبت پيشم
ديده من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استري بود سيه زير مغرق زيني
راست چون تيره شبي بسته برو يک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم اي روز براق از تو چو رنگ تو سياه
به سعادت به سوي آخر خود باز خرام
که ترا پايه بلندست و مرا ره کوتاه
اين همي گفتم و او دست همي کوفت که ني
ترک فرمان به همه روي گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پايه من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن کس باشم
که به پاداش چنين سعي کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پاي درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سده درگه اعلاي خداوند جهان
که سلاطين جهان سجده برندش به جباه
شاه حيدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سريرست و ز خورشيد کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزاي
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقص کنان در پي بخت
گويي اندر سر من هوش نوايي زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکين گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ويحک آن رشته همه ساله چنين باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صايم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زين قدم من چو روي گشته و بختم چو رديف
حالها نيز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کليمي تو برين کوه که گيري کم تيه
نه عزيزي تو درين مصر که گيري کم چاه
بيتکي چند بخوان لايق اين حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داري خرگاه
همچنان کردم و اين شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پاي ياليت ز پس دست مناجات ز پيش
کاي بهستي تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بيدار ملک را ملکا دايم دار
تا جهان هرگز ازين خواب نگردد آگاه