جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دين اله
سزاي حمد محمد که از محامد او
پياده بودم فرزين شدم چه فرزين شاه
نظام و رونق و ترتيب داد کار مرا
که بي عنايت او بي نظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره يسار
فلک عنايت و خورشيد راي و کيوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حديث پستي ماهيست پيش پايه ماه
کلاه داري قدرش به غايتي برسيد
که آسمانش سريرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نمايد اندر تحت
ز اوج جاهش گيتي نمايد اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نيک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بديد چه گفت
زهي قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصيت بدماند ز شوره مهر گياه
به يک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به يک نسيم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمير فکرتش از سر اختران منهي
صفاي خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوي شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوي شير شرزه
دهد عنايت او شور فتنه را آرام
کند سياست او شير شرزه را روباه
ايا موافق حکم ترا زمانه مطيع
و يا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نيست در اوهام
بجز حکايت شکر تو نيست در افواه
از آسمانه ايوان کسري اندر ملک
ترا رفيع ترست آستانه درگاه
زمان نيابد جز در عدم ترا بدگوي
زمين نيابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه کس را ز خصم او چو حرم
حريم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تويي که دست حمايت اگر دراز کني
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه راي تو بودي به رويم آوردي
سپيدکاري گردون هزار روز سياه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عين رضا مي کند سوي تو نگاه
عتاب چون تويي اندر ازاي طاعت من
حديث حمله شيرست و حيله روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست اين قصيده گواه
به خون زرق مرا پيرهن بيالودند
وگرنه پاکتر از گرگ يوسفم به گناه
هميشه تا که بسيطست خاک را ميدان
هميشه تا که محيطست چرخ را خرگاه
بسيط اين به مراد تو باد در بد و نيک
محيط آن به رضاي تو باد بي گه و گاه
نتايج قلمت فتنه بند و قلعه گشاي
لطايف سخنت جان فزاي و حاسدکاه
ترا به تربيت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشاي و دشمن بند
به عدل حرمت ايمان فزاي و کفران کاه
موافقت چو موالي نديم شادي و عز
مخالفت چو معادي قرين ناله و آه