در مدح امير اسفهسالار فخرالدين اينانج بلکا خاصبک

اي فخر کرده دين خداي از مکان تو
وي پشت ملک و روي جهان آستان تو
اي کرده ملک را متمکن مکان تو
وي مقصد زمين و زمان آستان تو
اي چرخ پست از بر راي رفيع تو
وي ابر زفت در بر بذل بنان تو
ذات مقدس تو جهانيست از کمال
يک جزو نيست کل کمال از جهان تو
گر بر قضا روان شودي امر هيچ کس
راه قضا ببستي امر روان تو
آرام خاک تابع پاي و رکاب تست
تعجيل باد واله دست و عنان تو
رازي که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در اين زمانه همي بر زبان تو
اسرار عالمش به حقيقت يقين شود
هر کو کند مطالعه لوح گمان تو
جوزا به پيش طالع سعدت کمر ببست
چون دست بخت بست کمر بر ميان تو
الا زبان رمح ترا آسمان نگفت
کاي سر فتح سخره کشف و بيان تو
بر آتش اثير نهادند اختران
رمح سماک از چه، ز سرم سنان تو
گر با زمانه تيغ تو گويد که آب فتح
اندر کدام چشمه بود گويد آن تو
بر ذروه وجود رساند خدنگ خويش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
دست اجل عنان املها کند سبک
چون استوار گشت رکاب گران تو
گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند
ره تا ابد برون نبرد ز آستان تو
جاهت جهان تست و دو گيتي به اسرها
شهري و روستايي اندر جهان تو
از رسمهاي خوب تو اصل زمانه را
فهرست نامهاي هنر شد زمان تو
وز وعده طبيعي و جود تکلفي
نام و نشان نماند ز نام و نشان تو
آن روز کافرينش آدم تمام شد
شد در ضمان روزي نسلش به نان تو
جاويد از امتلا چو قناعت شود نياز
گر يک رهش طفيل برد طفيل برد ميهمان تو
با پادشا منادي اقبال هر زمان
گويد که اي زمين و زمان در امان تو
تو قهرمان ملک خدايي و ظل او
وينانج باد ظل تو و قهرمان تو
اي حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان
ساکن مباد مسرع حکم روان تو
زودا که حکم توبره مرغزار چرخ
بر خوان مه نهاده بر سوي خوان تو
من بنده مدتي است که در پيش خاص و عام
رطب اللسانم از تو آيين و سان تو
گاهم حديث خنجر گوهرنگار تست
گاهم ثناي خاطر گوهرفشان تو
عمريست تا دو ديده چو نرگس نهاده ام
در آرزوي مجلس چون بوستان تو
آخر خداي عزوجل کرد روزيم
بوسيدن دو دست چو دريا و کان تو
تا آسمان به ماه مزين بود مباد
ماه بقا فرو شده از آسمان تو
جان ترا بقاي فلک باد و بر فلک
سوگند اختران به بقا و به جان تو
حزم تو پاسبان جهان باد و در جهان
دايم قضا به عين رضا پاسبان تو
افتاده تا که سايه بود ضد آفتاب
بر چرخ پير سايه بخت جوان تو
فرخنده و مبارک و ميمون و سعد باد
نوروز و مهرگان و بهار و خزان تو