در مدح جلال الوزرا مجدالدين علي

اي جهان خاتم جان بخش ترا زير نگين
آسمان را ز جمال تو نظر سوي زمين
طيره از طره خوشبوي تو عطار ختن
خجل از عارض نيکوي تو صورتگر چين
حسن روي تو نماينده ترست از طاوس
چنگ عشق تو رباينده ترست از شاهين
عقل در کوي تو اعراض نمود از فردوس
طبع با روي تو بيزار شد از حورالعين
دل برآنست که تنها بکشد بار فراق
تو بر اين باش که تنها بکشي بار سرين
هوس بار سرين تو بيفزود مرا
که ترا هست همه بار سرين بار سرين
سخن من ز پس پشت منه از پي آنک
روي آن نيست که بي روي تو باشم چندين
مسکن درد شد از هجر تو مسکين دل من
مسکن درد همان به که نباشد مسکين
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
گو دگر جاي شو و بي خبر از من بنشين
از قرين تو همي رشک برم گرچه مرا
کرد با عز ابد لطف خداوند قرين
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو
صدر کونين جلال الوزرا مجدالدين
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
وانکه در عقل ضميرش ز گمان ساخت يقين
عقلها را هنرش داد بلاغت تعليم
تيغها را قلمش کرد شجاعت تلقين
ملکان يافته از طاعت او مسند و گاه
خسروان داشته از دولت او تاج و نگين
راي او داده فلک را خبر سود و زيان
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمين
شاد باش اي کف تو مايه صد ابر مطير
دير زي اي در تو جلوه گه چرخ برين
حق گزاران هواي تو قلوب اند و رقاب
کارداران رضاي تو شهورند و سنين
پر کند نقد سخاي تو زمين را دامن
بشکند بار عطاي تو فلک را شاهين
بر اميد مدد رزق به سوي در تو
هم به اول حرکت سجده کند جان جنين
گر شود عرق زمين ممتلي از هيبت تو
سر برآرد ز مسامش چو عرق يوم الدين
در دياري که بود حشمت تو مالک عنف
خاک را هست به خون ملک الموت عجين
اختر بوالعجب از مهر تو مي نگذارد
زير نه حقه فيروزه يکي مهره کين
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبين
گر شود قدرت کلک تو مصور در شير
به نظر آب کند زهره شيران عرين
صورت دولت تو چون ز ازل رايت ساخت
کرد تقدير ابد را به ازل در تضمين
کبرياي تو چنان قابض ارواح شدست
که وجودش صفت کون و مکان است مکين
کلک تو چون صفت سير به ايشان بنمود
اضطراب دو جهان مايه گرفت از تسکين
در عالي تو آن سجده گه محترمست
که رخ کعبه بود از حسد او پر چين
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
من به تفصيل چه گويم سخن اين است ببين
نامه تربيت من به همه نوع بخوان
که بود تربيت من مدد شعر متين
آخر از تربيتي قيمت و مقدار گرفت
شعر حسان که همي کرد رسولش تحسين
تا همي طبع بود از لب دلبر مي خواه
تا همي ديده بود از رخ جانان گل چين
قد اعدا ز عنا خفته همي دار چو لام
دل حساد به غم رخنه همي دار چو سين
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست
ناگزيران طرب را طرب و باده گزين
تا بود رايت مدحت به ايادي منصور
تا بود آيت اعزاز به اقبال مبين
دولتت در همه احوال قوي باد قوي
ايزدت در همه آفاق معين باد معين
بر تو ميمون و مبارک سر سال و مه نو
لذت عيشت از آن و طرب طبعت از اين