در مدح فيروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سليمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده

کو آصف جم گو بيا ببين
بر تخت سليمان راستين
پيشش بدل ديو و دام و دد
درهم زده صفهاي حور عين
بادي که کشيدي بساط او
بر درگه اعلاش زير زين
مهري که وحوش و طيور را
در طاعتش آورد بر نگين
از بيم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمين
پاي ملخي بيش ني بقدر
در همت او ملک آن و اين
بر تخت چو عرش سباي او
از عرش رسولان آفرين
چون صرح ممرد شراب صرف
بي ورزش انصاف آب و طين
در سايه پر هماي چتر
طي کرده اقاليم ملک و دين
بي سابقه وحي جبرئيل
اسرار وجودش همه يقين
بي واسطه هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چين
بي عهده عهد پيمبري
آيات کمالش همه مبين
وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبين
چون ديو به مزدوري افکند
آنرا که خلافش کند لعين
بر چرخ کشد پايه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرين
چون راي زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمين
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شير علمش را صفت عرين
هم در کتف دايگان رضيع
هم در شکم مادران جنين
از بيعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرين
در جنبش جيشش نهفته فتح
چون موم در اجزاي انگبين
در دولت خصمش نهان زوال
چون ياس در ايام ياسمين
عزمش به وفاق فلک ضمان
رايش به صلاح جهان ضمين
گر عزم فلک خود بود وفي
گر راي ملک خود بود رزين
سدش نشود رخنه از غرور
حصني که چو حزمش بود حصين
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلي که چو عهدش بود متين
با کوشش او شير آسمان
شيريست مزور ز پوستين
با بخشش او دست آفتاب
دستي است معطل در آستين
در ملک زمينش نبوده عار
باري چو ملک باشي اين چنين
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگين
با شين شهي آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شين
مذکور به فرزند تاج بخش
آنجا به فريدون شد آبتين
مشهور به فرزند تاجدار
اينجا به ملک شه طغان تکين
روزي که به مردي کنند کار
وقتي که چو مردان کشند کين
چون زخمه گذارند شستها
آيد وتر چرخ در طنين
چون حمله پذيرند پر دلان
آيد کره خاک در حنين
وز نعل سمند و سياه و بور
چون کار درافتد بهان و هين
در خاره فتد عقدها چو عين
در پشته فتد رخنها چو سين
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفين
وز ابر سنان ژاله ها زند
تا سوده ناچخ کند عجين
ديدست به کرات بي شمار
در معرکها چرخ تيزبين
با بيلک او مرگ همعنان
با رايت او فتح همنشين
چين گره ابروي اجل
در روي املها فکنده چين
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتي گزين
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمين
يک طايفه را نعرها بلند
يک طايفه را ناله ها حزين
در قلب چنان ورطه خشن
در عين چنان فتنه سجين
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بي طاقتان انين
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفيه چو بي آلتان کمين
رمحش نه عصاي کليم بود
وز خوردن اعدا نشد بطين
عفوش نه دعاي مسيح بود
وز کثرت احيا نشد غمين
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاين از امين
در غصه اين ملک باد راي
در طعنه آن خسروي تکين
ساعات بقاي ملک شهور
ايام نفاذ ملک سنين
در بزم شهي يسر بر يسار
در رزم شهان يمن بر يمين
دوران جهان تابع و مطيع
داراي جهان ناصر و معين