در مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني

درآمد موکب عيد همايون
که بر صاحب مبارک باد و ميمون
سپهر مجد مجدالدين که شاهان
ز مجدش ملک را کردند قانون
عدو بندي که کلکش در دهاده
کند گل را ز خون فتنه گلگون
بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ
بغلطد گاه کينش مرگ در خون
ازو دشمن چو دارا از سکندر
ازو حاسد چو ضحاک از فريدون
زهي جود از تو در قوت چو قارن
زهي آز از تو در نعمت چو قارون
عتابش بر زمين بارد صواعق
نهيبش بر زبان آرد شبيخون
اميران تو جباران گيتي
مطيعان تو بيداران گردون
زمانه تيره و راي تو روشن
خلايق تشنه و دست تو جيحون
غلط را سوخت حکمت بر در سهو
چرا را کشت امرت بر در چون
چه عالي همتي يارب که هردم
يکي در آفرينش بيني افزون
ندادي دل به دنيي و به عقبي
نبستي وهم در والا و در دون
قضا تدبير دور چرخ مي کرد
که بر ذات تو گشت اقبال مفتون
قدر ساز وجود دهر مي ساخت
که بر عرش تو شد اقبال مقرون
چو گيرد آتش خشم تو بالا
نيابد از دو عالم نيم کانون
چو از تو بگذري نزديک آن قوم
نبيند کس مگر محرور و مدفون
چه خيزد آخر از قومي که هستند
غلام آلتي مولاي التون
به مردي و مروت کي رسيدند
در انگشت تو اين يک مشت مرهون
در آن موقف که از مصروع پيکار
زبان رمح گردان خواند افسون
رساند آتش کوشش حرارت
به ايوان مسيح و جيش ذوالنون
ز پشته پشته گشته ناظران را
نمايد کوه کوه اطراف هامون
ز اشک بيدل و خون دلاور
همه ميدان کني جيحون و سيحون
خداوندا ز مدح تست حاصل
رخ رنگ مرا رنگ طبر خون
شنيدستم که پيش تخت اعلي
بزرگي خواند شعر قافيه خون
نه بر وجهي که باشد رونق او
در آخر کرد ذکر آب و صابون
جهان داند که معزولي نيابد
ربيع نطق را در ربع مسکون
هنوز از استماع شعر نيکوست
خرد را گوش درج در مکنون
سزاي افتخار آن شعر باشد
که افزون باشدش راوي موزون
ز شعر باطل هر کس زبانم
نمي گفته است حقي تا به اکنون
هميشه تا که حسن و عشق باشد
مثلها شاهد از ليلي و مجنون
جناب دوستانت باد جنت
طعام دشمنانت باد طاعون
شبت فرخنده و روزت خجسته
خزانت خرم و عهدت همايون