در صفت بارگاه ملک الوزرا مخلص الدين از زبان صفه

من که اين صفه همايونم
دايه خاک و طفل گردونم
در نهاد از فلک نمودارم
در علو از زمانه بيرونم
از شرف پاسبان کهسارم
وز شرف پادشاه هامونم
نه ز سعي جمال محرومم
نه به قوت کمال مغبونم
در قيامت به صد زبان همه شکر
پاي مرد سديد حمدونم
آنکه آن دارد از زمانه منم
که به قامت الف به خم نونم
با چنين فر و زيب و حسن و جمال
که چو ليلي بسي است مجنونم
چه شود گر بزرگواري شد
زاير سده همايونم
تا بيفزود گرد دامن او
آب روي جمال ميمونم
مخلص الدين که نام و ذاتش را
حوت گردون و حوت ذوالنونم
آنکه با دست گوهرافشانش
قسمت رزق را چو قانونم
با دل او عديل دريابم
با کف او نظير جيحونم
آنکه ز اقبال او هر آيينه
صدف چند در مکنونم
از يکي کان حسن اخلاقم
وز دگر بحر نطق موزونم
در چو من کس کمان قصد مکش
کز تو در انتقام افزونم
گنج قارون به کس دهم ندهم
تا نشد جاي حبس قارونم
دعويي مي کنم که در برهان
نشود زرد روي گلگونم
خود خلاف از ميانه برداريم
تو نه گرگي و من نه شعمونم
تا که گويد ترا که مردودي
تا که گويد مرا که مطعونم
با من اين دوست اين چه بوالعجبي است
آشنا شو نه ناکس دونم
من چنان بوده ام که اکنوني
تو چنان بوده اي که اکنونم
گر بر اين مايه اختصار کني
هم تو بيني که در وفا چونم
ورنه مي دان که به روز فنا
معتکف بر در شبيخونم
يک زمان ساکنت رها نکنم
تا ز سکان ربع مسکونم
يا ز غيرت هدر کنم خونت
يا به طوفان تلف شود خونم