در مدح عمادالدين پيروزشاه و خواجه جلال الوزرا

اي رايت رفيعت بنياد نظم عالم
وي گوهر شريفت مقصود نسل آدم
برنامه وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زي نامه برد عيسي
کين بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودي دين را اساس و اکنون
تا تو عماد ديني شد شش همه معظم
اي آفتاب رايت بر آفتاب غالب
وي آسمان قدرت بر آسمان مقدم
بر نامه وجودت نام رسول عنوان
بر طينت نهادت حفظ خداي مدغم
در عرصه ممالک پيش نفاذ امرت
هم دست جور کوته هم پاي عدل محکم
دين از تو چون ارم شد ذات عماد ربي
زين بيش مي تو گفتي هستي به کنه طارم
باست فروگشايد از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نيزهات پرچم
در شير رايت تو باد هواي هيجا
روح الله است گويي در آستين مريم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم
تکبير فتح گويد سياره چون براني
با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهاي تيغت آيات فتح خيزد
تاليف آيت آري هست از حروف معجم
بي رونقا که باشد بي باس تو سياست
بي هيزما که باشد بي تيغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخي درخت طوبي
بر آستان جاهت گردي سپهر اعظم
پيش شمال امرت پاي شمال در گل
پيش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بي زر برون نيايد
گر از محيط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تيزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گيتي با راي پيش بينت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صايب تر از کمانت يک راه رو نزد پي
صادق تر از کلامت يک صبحدم نزد دم
از خلوت ضميرت بويي نبرد هرگز
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گويي گويد قضا پياپي
اي ملک طفل اسمع اي پير چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت يکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستي وراي دستت در کارهاي عالم
سوي تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمي چگونه حکمي همچون قضاي مبرم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گيتي
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آيد
گفتا که مي چه گويي در ماوراي من هم
تا روز چند بيني سگبانش برنهاده
شير مرا قلاده همچون سگ معلم
اي يادگار دولت، دولت به تو مشرف
وي حقگزار ملت، ملت به تو مکرم
در مدتي که بودي غايب ز دار دولت
اي در حضور و غيبت شان تو شان معظم
آن ورطه ديد حاشا دولت که کنه آنرا
غايت خداي داند والله جل اعظم
تقرير حال دولت چندان که کم کني به
زان فتنه پياپي زان آفت دمادم
در دي مه حوادث از بيخ و بن برآمد
ملکي که بود عمري چون نوبهار خرم
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
اين نيمه رجب را وان آخر محرم
حالي که راي عالي داند چو روز روشن
من بنده چند گويم چندين صريح و مبهم
در جمله ملک و دين را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتي ديگر جراحتي ضم
يارب کجا رسيدي پايان کار ايشان
گر جاه تو نکردي اين سودمند مرهم
گيتي خراب گشتي گر در سراي گيتي
سوري چينن نبودي بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه گاه بستان
پيش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرينش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتي مباد بي خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زير بابم
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقي
جان خردنگارت تا شام دهر بي غم
روزت چو عيد فرخ عيدت چو روز ميمون
وز روزه تنفس بربسته خصم را دم