در ستايش اسب صاحب ناصر الدين و تخلص به مدح او

اي زرين نعل آهنين سم
اي سوسن گوش خيزران دم
اي باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هيزم
سير تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سير انجم
بر دامن کسوت بهيمه ات
بربسته قضا خواص مردم
با نرمي حشوهاي شانه ات
برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکني و در تحرک
چون گوي ز پاي سر کني گم
مضطر نشوي ز بستن نعل
دردي ندهي ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشه آسمان زني سم
از بهر قضيم تو شود جو
در سنبله سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بي تعلم
آن عالم کبريا که عامست
چون رحمت ايزدش ترحم
وهم از پي کبرياش مي رفت
تا غايت اين رونده طارم
چون عاجز شد به طيره برگشت
يعني که نمي کنم تبرم
زان پس خبرش نيافت آري
آنجا که برد پي تسنم
اي پايه کبريات فارغ
از ننگ تصرف توهم
اي حکم ترا قضا پياپي
وي امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پايه تخت جمشيد
اسب تو به سايه رخش رستم
با راي تو ذره ايست خورشيد
با طبع تو قطره ايست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزي يافت از تراکم
بيدار نشد سپيده دم تاش
راي تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جايز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقديم
آب آمده وانگهي تيمم
با دست تو از ترشح ابر
دايم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نيش کژدم
فتنه نکند همي تجاسر
تا عدل تو مي کند تجشم
از جمله کاينات کانست
کز دست تو مي کند تظلم
خالي نگذاشتست هرگز
اي عزم تو خالي از تلعثم
مدح تو ضميري از تفکر
شکر تو زباني از ترنم
تا شکر مزيد نعمت آرد
بادي همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمين ترا تحکم