در صفت افلاک و بروج و مدح صاحب ناصرالدين

دوش سلطان چرخ آينه فام
آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق
چون به دست غروب داد زمام
ديدم اندر سواد طره شب
گوشوار فلک ز گوشه بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرة العين و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکي هستي
که نهد خنگ او به ما بر گام
گفتم آن چيست پس بگو برهان
آسمان با دريغ و درد تمام
گفت ربي و ربک الله گوي
گفتم آوخ هلال ماه صيام
گفت آري مدام نتوان کرد
بر بساط وزير شرب مدام
شبکي چند احتباس شراب
روزکي چند احتماء طعام
همچو انعام تا کي از خور و خواب
نوبت فاتحه است والانعام
طيره گشتم ازو والحق بود
جاي آن طيرگي در آن هنگام
ماه چون در حجاب مي نوشد
از سراي سپهر مينافام
خيمه اي ديدم از زمانه برون
واندران خيمه درج کرده خيام
مجمعي از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام
سکنه شان را مدار بي آغاز
ساکنان را مسير بي فرجام
تير در هجر چهره زهره
گشته از اشتياق بي آرام
زهره در پيش چشم بهمن و دي
به کفي بربط و به ديگر جام
تيغ مريخ پيش صيقل قلب
تخت خورشيد زير سايه شام
دلو کيوان در اوفتاده به چاه
ماهي مشتري بجسته ز دام
توامان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قيام
حدي مفتون خوشه گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمين کينه ثور
کام بگشاده تا بيابد کام
در ترازوي چرخ چيزي نه
جز مراد لئام و غبن کرام
جويبار مجره را سرطان
زير پي درکشيده بود و خرام
هر زماني مسير کلک شهاب
بر زبان رقم به وجه پيام
ساکنان سواد مسکون را
دادي از راز روزگار اعلام
راست همچون مسير کلک وزير
که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتين که هست
بر ازو ذوالجلال والاکرام
افتخار انام ناصر دين
صدر اسلام و اختيار انام
طاهربن مظفر آنکه ظفر
رايتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصوير نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زايد
گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامي که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتي که باقي شد
به طفيل بقاي او ايام
آنکه خشمش طلايه زحمت
وانکه عفوش بهانه انعام
آنکه خورشيد آسمان بگزارد
سايه ها را ز نور رايش وام
ژاله خورشيد شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام
آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشيد بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان باري از کجا و کدام
اي ز پاس تو تيره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام
تيغ باس تو تا کشيده شدست
حادثه خنجرست و حبس نيام
چون جلاي خداي جاي تو خاص
چون عطاي خداي جود تو عام
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام
شاکر نعمتت وضيع و شريف
عاشق خدمتت خواص و عوام
زير طوق تو گردون شب و روز
لوح داغ تو شانه دد و دام
بي زمين بوس نور و سايه نداد
سده ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت به خاصيت بکشد
با عرق راز مجرمان ز مسام
بر دوام تو عدل تست دليل
عدل باشد بلي دليل دوام
بانفاذت ز گرگ بستاند
ديت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ نااميدي کام
کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قيام
خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حريم بيت حرام
خاضع آيد کلاه گوشه عرش
گوشه بالش ترا به سلام
فيض عقلت نفوس انجم را
به سعادت همي کنند الهام
عاليا پايه مديح تو واي
که چه پرها بريختند اوهام
من کيم تا به آستانش رسد
دست نطقم ز آستين کلام
انوري هم حديث لااحصي
بس دليري مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هيچ
چه کشي از پي قبولش لام
اي جوادي که ازدحام سحاب
با کفت هست التيام لئام
تا به اجسام قائمند اعراض
تا به اعراض باقيند اجسام
بي تو اجسام را مباد بقا
بي تو اعراض را مباد قيام
گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته ز کام
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سياست از حجاب
خضرتت را سيادت از خدام