جرم خورشيد دوش چون گه شام
سر به مغرب فرو کشيد تمام
از بر خيمه سپهر بتافت
ماه رزين او چو ماه خيام
چون طناب شفق ز هم بگسست
شب فرو هشت پرده هاي ظلام
گفتيي چرخ پرده کحليست
از پسش لعبتان سيم اندام
به تعجب همي نظر کرديم
من و معشوق من ز گوشه بام
گاه در دور و جنبش افلاک
گاه در سير و تابش اجرام
گفتيي مهرهاي سيمابيست
بر سر حقه هاي مينافام
اين ز تاثير آن نموده اثر
وان به تدبير اين سپرده زمام
محدث صد هزار آرامش
ليکن اندر نهاده بي آرام
نه يکي را بدايت و آغاز
نه يکي را نهايت و انجام
تير در پيش چهره زهره
از خجالت همي شکست اقلام
زهره در بزم خسرو از پي لهو
به کفي بربط و به ديگر جام
تيغ مريخ در دم عقرب
تخت خورشيد بر سر ضرغام
دلو کيوان در اوفتاده به چاه
ماهي مشتري رميده ز دام
توامان گشته در برابر قوس
سپر يکدگر به دفع خصام
جدي مفتون خوشه گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر تحير از پي ثور
کام بگشاده تا بيابد کام
مايل يکدگر ز نيک و ز بد
کفه هاي ترازوي اقسام
گه به جوي مجره در سرطان
خارج از استوا همي زد گام
گه به کلک شهاب دست اثير
به فلک بر همي کشيد ارقام
گفتيي کلک خواجه در ديوان
ملک را مي دهد قرار و نظام
خواجه خواجگان هفت اقليم
ناصر دين حق رضي انام
بوالمظفر که رايت ظفرش
آيتي شد به نصرت اسلام
آنکه با حکم او قضا و قدر
خط باطل کشيده بر احکام
وانکه از بهر او شهور و سنين
داغ طاعت نهند بر ايام
خواهد از راي روشنش هر روز
جرم خورشيد روشنايي وام
گيرد از کلک و دفترش هردم
قلم و دفتر عطارد نام
زيبدش مهر چرخ مهر نگين
شايدش طرف چرخ طرف ستام
صلح کرد از توسط عدلش
باز با کبک و گرگ با اغنام
بخل را مائده سخاوت او
معده آز پر کند ز طعام
زهره در سايه عنايت او
تيغ مريخ برکشد ز نيام
اي به وقت کفايت و دانش
پخته چرخ پيش علم تو خام
وي به گاه صلابت و کوشش
توسن دهر زير ران تو رام
شاکر نعمتت وضيع و شريف
زاير درگهت خواص و عوام
عدل تو آيتي است از رحمت
جود تو عالمست از انعام
پيش دستت به جاي قطر مطر
از خجالت عرق چکد ز غمام
به شرف برگذشتي از افلاک
به هنر درگذشتي از افهام
گر بگويي کفايت تو کشد
بر سر توسن زمانه لگام
ور بخواهي سياست تو کند
ديده باشه آشيان حمام
در حساب تو مضمرست اجل
گوييا هست او چو جرم حسام
در رضاي تو لازمست صواب
گوييا هست حرف و صوت کلام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
گيرد از امن در حوالي تو
مرغ و ماهي چو در حرم احرام
نکند با عمارت عدلت
آن خرابي که پيش کرد مدام
بر دوام تو عدل تست دليل
عدل باشد بلي دليل دوام
نور رايت نجوم گردون را
از حوادث همي دهد اعلام
فيض عقلت نفوس انجم را
بر سعادت همي کند الهام
از پي خدمت تو بندد طبع
نقش تصوير نطفه در ارحام
وز پي مدحت تو زايد عقل
گوهر نظم و نثر در اوهام
نيست ممکن وراي همت تو
که کند هيچ آفريده مقام
خود برازوي وجود ممکن نيست
بس مقامي نه در وجود کدام
تشنگان شراب لطفت را
ياس تلخي نيارد اندر کام
کشتگان سنان قهر ترا
حشر ناممکن است روز قيام
اي ز طبع تو طبعها خرم
وي ز عيش تو عيشها پدرام
بنده ساليست تا درين خدمت
گه به هنگام و گاه بي هنگام
دهد از جنس ديگرت زحمت
آرد از نوع ديگرت ابرام
آن همي بيند از تهاون خويش
که بدان هست مستحق ملام
وان نمي بيند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قيام
شد مکرم ز غايت کرمت
کرم الحق چنين کنند کرام
تا به اجسام قايمند اعراض
تا به اعراض باقيند اجسام
بي تو اجسام را مباد بقا
بي تو اعراض را مباد قوام
ساحت آسمانت باد زمين
خواجه اخترانت باد غلام
چرخ بر درگه تو از اوباش
بخت در حضرت تو از خدام
بر سرت سايه ملوک و ملک
بر کفت ساغر مدام مدام
ماه عيدت به فرخي شده نو
وز تو خشنود رفته ماه صيام