اي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وي يازدم سرشته به مهر تو در ازل
اي بي بدل چو جان بدلي نيست بر توام
بر بي بدل چه گونه گزيند کسي بدل
گشتي به نيکويي مثل اندر جهان حسن
تا من به عاشقي شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو ناديده ناگهان
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دريغا که روز و شب
با صد دريغ و حسرت و دردم ازين قبل
در مشکلي فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طريقت جمال دين
لطف خداي و روح هنر مايه دول
صدري که چون سخن ز سخنهاي او رود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سري بود مشاهده بي صورت و بي حروف
نطقي بود معاينه بي نحو و بي علل
روح از نهيت آنکه مگر وحي منزلست
اندر فتد به سجده که سبحان لم يزل
رايش فرو گشاده سراپرده فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشه زحل
در روح او دميده قضا صدق چون يقين
در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طريقت و دين فارغ از فتور
با عزم او ديانت و دين ايمن از خلل
خورشيد علم را فلک شرح و بسط او
بيت الشرف شدست چو خورشيد را حمل
اي در وقار حاکي اخلاق تو زمين
وي در ثبات راوي افعال تو جبل
گر نز پي حسود تو بودي وقار تو
برداشتي ز روي زمين عادت جدل
صافي ترست جوهرت از روح در صفا
عالي ترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتي علم تو مي رود
بي بادبان عشوه و بي لنگر حيل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوه امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آن کس که با محاسب جلد از کمال جهل
نشناخت جز به حيله همي اکثر از اقل
گشت از عنايت تو همه ديده چون بصر
زين پيش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مديح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آري به قوت و مدد تربيت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضيض و تل
اين در جوار خاک شتابان و تيزرو
چون مرغ زخم يافته در حالت وجل
وان بر بسيط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمين آينه گون ناقه و جمل
گاه از نسيم اين دهن خاک پر عبير
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پاي زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل