دشمنان از وي دروغي گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گويد

اي ترا کرده خداوند خداي متعال
داده جان و خرد و جاه و جواني و جمال
حق آنرا که زبر دست جهاني کردت
که مرا بيهده بي جرمي در پاي ممال
بکرم يک سخن بنده تامل فرماي
پس برانديش و فروبين و بدان صورت حال
هفته اي هست که در دست تجنيست اسير
به حديثي که چو موي کف دستست محال
آخر از بهر خدا اين چه خيالست و گمان
واخر از بهر خدا اين چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آيد که به نقص تو زبان بگشايم
يارب اين خود بتوان گفت و درآيد به خيال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوي تو اين زهره و ياراي مقال
دشمنان خاک درين کار همي اندازند
ورنه من پاکم ازين، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکني
با من عاجز مسکين چه سياست چه نکال
جهد آن کن که در اين حادثه و درد گران
دور باشي ز تهور که ندارند به فال
بنده را نيست غم جان و جواني و جهان
غم آنست که بيهوده درافتي به وبال
ور چنانست که خشنودي تو در آن هست
کاندرين روز دو عمرم که مبيناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سينه پاک
خون خود گرچه ندارد خطري بر تو حلال
وعده اي مي ننهم هين من و قتال و کنب
مهلتي مي ندهم هين من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل بايد بود
نه گناهي و نه خوفي و نه قيلي و نه قال
سخن بنده همين است و بر اين نفزايد
که نيفزايد ازين بيهده الا که ملال
تا که اميد کمالست پس از هر نقصان
بيم نقصانت مبادا ز فلک اي کل کمال
به چنين جرم و تجني که مرا افکندند
اي خداوند خدا را مفکن در اقوال