مقدري نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخاري چو گنبد ازرق
نه خشت و رشته معمار را درو بازار
نه چوب و تيشه نجار را درو رونق
به حکمتي که خلل اندرو نيابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بيرق
حصار برشده بي آب و گل وليک به صنع
به گرد او زده از بحر بي کران خندق
نه منجنيق به سقفش رسد نه کشکنجير
نه تير چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حيلت مرکوب
نه از نشيب توان ديد جايگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سياره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
ميان گنبد فيروزه رانده بحر محيط
ميان آب چنين خاک توده معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بي آلت
گواه بس بود اي شوربخت خام خلق
چو ظن بري که به خود برشد آسمان بلند
گهي ز گردش او روشني و گاه غسق
نه بي نمايش خلاق شد مهيا خلق
نه بي کفايت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عيسيي ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسيي ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک الله از آن قادري که قدرت او
دهان و ديده نمايد ز عبهر و فستق
گهي ز آب کند تازه چهره گلزار
گهي ز باد کند باز لاله را يلمق
گهي ذليل کند قوم فيل را از طبر
گهي هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تويي ملک دار و ملک بخش
ترا سزاي خدايي به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشي به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باري به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآري از سوراخ
ز بهر طعمه راسو و لقمه لقلق
به دفع زهر به دانا نموده اي ترياق
به نفع طبع به بيمار داده اي سرمق
به باغ بلبل بر ياد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هيبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بي امان تو آهو
نه در هواي پرده بي رضاي تو عقعق
ز مار مهره تو آري، ز ابر مرواريد
ز گاو عنبرسارا، ز ياسمين زنبق
تو نام سيد سادات بگذرانيدي
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پيام که آورد کرده ام تصديق
به هرچه از تو رسيدست گفته ام صدق
نه در پيام تو لا گفته ام به هيچ طريق
نه در رسالت او منکرم به هيچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضي بدگوي
نه در شجاعت حيدر چو خارجي احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفيده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آينه گون
ز تير ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهيمنا چو به توحيد تو گشادم لب
شداز هدايت فضل تو گفته ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشيدي و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نيست انوري را ليک
به درگه تو کند يارب ار نشايد دق
چو در مديح امير و وزير عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نيستم در زين
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
يکي جريده اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خويشتن خواهم
ز ديده خون بچکد بر بدن به جاي عرق