اي نهان گشته در بزرگي خويش
وز بزرگي ز آسمان شده بيش
آفتاب اين چنين بود که تويي
آشکار و نهان ز تابش خويش
تو ز انديشه آن سويي و جهان
همه زين سوي عقل دورانديش
باد بر سده تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پريش
وهم را بين که طيره برگشتست
پر بيفکنده پاي ز ابله ريش
اي توانگر ز تو بسيط زمين
وز نظير تو آسمان درويش
بي تو رفتست ورنه در زنبور
در پي نوش کي نشستني نيش
لطف ار پاي درنهد به ميان
گرگ را آشتي دهد با ميش
آسمان گر سلاح بربندد
تير تدبير تو نهد در کيش
ماهتاب از مزاج برگردد
گر به حلق تو بر بمالد خيش
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنه چوبها شود آديش
جان نو داده اي جهاني را
فرق ناکرده اهل مذهب و کيش
اين نه خلقست نور خورشيدست
که به بيگانه آن رسد چو به خويش
شاد باش اي به معجزات کرم
مريمي از هزار عيسي بيش
تا نگويي که شعر مختصرست
مختصر نيست چون تويي معنيش
بخداي ار کس اين قوافي را
به سخن برنشاندي به سريش