در مدح شمس الدين بهروز

اي بر اعدا و اوليا پيروز
در مکافات اين و آن شب و روز
بر يکي جود فايضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کين توز
بذل نزديک همت تو چو وام
کرمت وام تو ز شکر اندوز
داده بي ميل و کرده بي کينه
دور اين مايه ساز صورت سوز
قالب دوستانت را دل شير
حال دشمنانت را سگ و يوز
اي بحق هر دو تصرف تو
مالک هر دوي بدر و بدفوز
زانکه اقبال خويش را ديدم
با رخ دلگشاي جان افروز
گفتمش هان چگونه داري حال
زيراين ورطه تاب حادثه سوز
گفت ويحک خبر نداري تو
که بگو بازگشت آخر گوز
حدثان کرد راي پاي افزار
آسمان گشت مرغ دست آموز
شب محنت به آخر آمد و شد
شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون
از مراعات شمس دين بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون
عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش هميشه سرگردان
غم بر ايشان ز بخت بد فيروز
وقت بر آبريز سبلتشان
آنکه گويند صوفيانش گوز
جاودان از فلک خطابش اين
کاي بر اعداد و اوليا پيروز