در عذر کم خدمتي ومدح امير مودود احمد عصمي

زندگاني ولي نعمت من باد دراز
در مزيد شرف و دولت و پيروزي و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همي
نيستم جمله حقيقت چو نيم جمله مجاز
از مواليد جهانم من و در کل جهان
چيست کان را متغير نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چيز
اندرين منزل شادي و غم و ناز و نياز
در بني آدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشيبست و فراز
اين معاني همه معلوم خداوند منست
چون چنين است به مقصود حديث آيم باز
زيبد ار رمز دو از سر هواي دل خويش
پيش تو باز نمايم به طريق ايجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس به سلامي مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
به خدايي که جز او را نتوان برد نماز
پايم از خطه فرمان تو بيرون نشود
سرم ار پيش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهي نبرم
تا نيابم ز رضاي تو به صد گونه جواز
نيست بر راي تو پوشيده که من خدمت تو
از براي تو کنم نز پي تشريف و نواز
چون چنين معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلي از در عفوم بمتاز
درخيال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعده کينه مساز
گيرم از روي عيانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصيحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتي بودم باشد ازين گرم و گداز
دي در آن وقت که بر راي رفيعت بگذشت
که فلان باز حديث حرکت کرد آغاز
گرهي گشت بر ابروي شريفت پيدا
از سياست شده با عقده گردون انباز
نه مرا زهره آن کز تو بپرسم کان چيست
نه گماني که کند گرد ضميرت پرواز
ساعتي بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروي شده در چنگل باز
گر به تشريف جوابم نکني آگه از آن
دهر بر جامه عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نيک و بد و بيش و کم اندر پي هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضاي تو فلک خرمن دهر
شسته از آب سخاي تو جهان تخته آز
نامه عمر ترا از فلک اين باد خطاب
زندگاني ولي نعمت من باد دراز