در مدح و تهنيت خدام صاحب ناصرالدين طاهربن المظفر هنگام باز آمدن از زمين غور به جانب هراة

موکب عالي دستور جهان آمد باز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خير و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آيد باز
صاحب و صدر زمين ناصر دين آنکه قضا
کرد بر درگه عاليش در فتنه فراز
بازگيرد پس از اين رونق ملک محمود
دهر شوريده تر و تيره تر از زلف اياز
زاستين داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پاي دراز
شعله خوف و خطر باز نهد رخ به نشيب
رايت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با ميش تعدي نکند در صحرا
تيهو از باز تحاشي نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بيم سياست چو کشف
چه که در پنجه شير و چه که در مخلب باز
داعي شر که همي نعره به عيوق کشد
پس از اين زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهي به فراز
اي شده دست ممالک ز ايادي تو پر
وي شده چشم معالي به بزرگي تو باز
دامن جاه ترا جيب فلک برده سجود
قبله حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روي اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پرده راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حيران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پيرايه ملک
وز نوال تو جهان يافته سرمايه و ساز
پايه قدر تو جاييست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دست انداز
با کف پاي تو در خاک وقار آيد چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آيد آز
با چنين دست مرا دست برون کن پس از اين
کز قناعت نکند دست برون پيش نياز
هرکرا دست تو برداشت بيفزودش عز
جز که دينار که در عمر نکرديش اعزاز
در کفت نامده از بيم مذلت بجهد
همچو از بيم قطيعت بجهد از سر گاز
فلکي نه چه فلک باش که اين يک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداري تو و مريخ سفيه
ماه نمام نداري تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجويف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکيب پياز
اي ز لطف تو نسيمي به زمين تاتار
وي ز قهر تو نشاني به هواي اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندان تر ازو کس نتوان يافت به باز
اجلش در ندب اول گويد برخيز
دست خون باخته شد جاي به ياران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاري بنمايد اعجاز
نيز من قاصرم از مدح تو در بيتي چند
عذر تقصير بگفتم به طريق ايجاز
يارب آنشب چه شبي بود که در حضرت تو
منهي حزم حديث حرکت کرد آغاز
جان ما تيره تر از طره خوبان ختن
دل ما تنگتر از ديده ترکان طراز
عقد ابروي قضا از پي تسکين شغب
گشته با عقده گردون به سياست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پيشت عالمي از گرم و گذار
حفظ يزدان ز يمين تو همي کرد انهي
فتح گردون ز يسار تو همي کرد آواز
اين همي گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همي گفت که من بر عقبم تيز متاز
اينت اقبال که باز آمدي اندر اقبال
تا جهاني ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدير بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نايه عمر تو مقيد به دوام
وز ازل جامه جاه تو مزين به طراز
ساحت عز ترا نيست کناري بخرام
عرصه عمر ترا نيست کراني بگراز