در مدح امير فخرالدين محمد مير آب مرو

به فال نيک درآمد به شهر موکب مير
به طالعي که سجودش همي کند تقدير
به بارگاه بزرگي نشست باز به کام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزير
بهاء ملت اسلام و فخر دين خداي
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سرير
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطير
بيان به پيش بنانش چو پيش معجز سحر
يقين به نزد گمانش چو پيش حق تزوير
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث
به دست عدل کشد پاي فتنه در زنجير
نه با عمارت عدلش خرابي از مستي
نه با حمايت عفوش مخالف از تغيير
همه نواحي کفرش مسخرست و مطيع
همه حوالي عدلش مبشرست و نذير
ز سنگ خاره برآرد به تف هيبت خون
ز شير شرزه بدو شد به دست رحمت شير
زمانه ني و بر امر او زمانه ز من
سپهر ني و بر قدر او سپهر قصير
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قليل و کثير
زمانه کيست که در نعمتش کند کفران
سپهر کيست که در خدمتش کند تقصير
ايا به قدر و شرف در جهان عديم شبيه
و يا به جود و سخا در زمين عزيز نظير
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقير
دهد درنگ رکاب تو خاک را طيره
دهد شتاب عنان تو باد را تشوير
نتيجه هاي کفت را نموده ابر عقيم
لطيفه هاي دلت را نموده بحر غدير
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقديم
اگر وجود ترا بر زمين نهد تاخير
به بارگاه تو مريخ حاجب درگاه
به حضرت تو عطارد خريطه دارو دبير
به پيش قدر تو گردون بود به پايه نژند
به جنب طبع تو دريا بود چو عشر عشير
فتاده نور عطاي تو بر وضيع و شريف
چنان که سايه عدل تو بر صغير و کبير
به عون رايت عدل تو پشت دهر قويست
ز شير رايت تو شير چرخ هست اسير
نه اوج قدر تو افلاک ديد و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قطمير
مگر نه جوهر صورتست ماده قلمت
که آن به صوت کند مرده زنده اين به صرير
سپهر کلک ضمير تو گر به دست آرد
کند به آب روان بر عطاردش تصوير
شهاب کلک تو با ديو دولت تو به سير
همان کند که به ديوان شهاب چرخ اثير
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذير
که روزگارش اگر پاي بر زمين آمد
شفيع هم به تو خواهد شدن که دستش گير
رضا و کين ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حرير
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبير
بزرگوارا گفتم چو مشتري به رجوع
ز اوج اول ميزان شود به خانه تير
به عون بخت و به تحويل او به ميزان باز
براستي همه کارت شود چو قامت تير
به فر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لايق تقدير آمد آن تدبير
از آن ضمير صواب آن اثر همي بينم
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمير
به شرح حال در اين حال هيچ حاجت نيست
زبان حال به از من همي کند تقرير
هميشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعي ز مدار و نه قاطعي ز مسير
ز سير انجم و اقبال آسمان بادت
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشير
مطيع راي بلندت هميشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پير
ز رشک، اشک بدانديش تو عديل بقم
ز رنج، روي بدآموز تو نظير زرير
زدهر قامت اين کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ ناله آن زار همچو ناله زير
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفير