در مدح سلطان فيروز شاه

اي بهمت برتر از چرخ اثير
وز بزرگي دين يزدان را نصير
برده حکمت گوي از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطير
اي جوان بختي که مثل و شبه تو
کس نيابد در خم گردون پير
بنده امشب با جمال الدين خطيب
آن به راي و کلک چون خورشيد و تير
عزم آندارد که خود را يک نفس
باز دارد از قليل و از کثير
ديگکي چونان که داني پخته است
همچو ديگر کارهاي ما حقير
خانه اي ايمن تر از بيت حرام
شاهدي نيکوتر از بدر منير
تا به اکنون چيز ليزي داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزير
از ترش رويي و تاريکي که بود
چون جفاي عصر و چون درد عصير
گاو دوشاي طربمان اين زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شير
يک صراحي باده مان ده بيش نه
ور دو باشد اينت کاري بي نظير
تلخ همچون عيش بدخواه ملک
تيره ني چون روي بدگويي وزير
از صفا و راستي چون عدل و عقل
وز خوشي و روشني جان و ضمير
رنگ او يا لعل چون شاخ بقم
ورنه باري زرد چون برگ زرير
گر فرستي اي بسا شکراکه من
از تو گويم با صغير و با کبير
ورنه فردا دست ما و دامنت
کاي مسلمانان از اين کافر نفير
انوري بي خردگيها مي کند
تو بزرگي کن برو خرده مگير