رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بياراست دستگاه وجود
به استناد بيفزود پايگاه صدور
سپهر قدري کاندر ازاي قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصه صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوايب فلکي در خلاف او مضمر
سعادت ابدي بر هواي او مقصور
قضا نسازد کاري ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازي ز حزم او مستور
فضاله سخطش نيش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گريخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتي حرم حرمتش ز سايه و نور
زهي موافق احمام تو زمين و زمان
خهي متابع فرمان تو سنين و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نيست
که خلق را برهاند ز روزي مقدور
چه چشمهاست که آن نيست از مکارم تو
زهي کريم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تيغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طير نيابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد اميد
سپهر برشده ننمايدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
هميشه جفت نفيريم از جهان نفور
مرا نه در خور ايام همتي است بلند
همي به پرده دريدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتي است جميل
همي به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزايد به عرصه نتوان برد
که مادريست فلک بر بنات خويش غيور
مرا فلک عملي داد در ولايت غم
که دخل آن نپذيرد به هيچ خرج قصور
به خيره عزل چه جويم که مي رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصيبت همي رسند و به سور
هميشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تيره و روشن به غيب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاريک چون شب ديجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
بضياء دولت و دين خواجه جهان منصور
که هست عالم فاني به ذات او معمور
به کلک بياراست پيشگاه هنر
به جاه قدر بيفزود پايگاه صدور
به پيش عزمت خاک کثيف باد عجول
به پيش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تويي معروف
به نوع نوع شرف در جهان تويي مشهور
به جود قدرت آن داري ارچه ممکن نيست
که خلق را برهاني ز روزي مقدور
تو آن کسي که کند پاس دولتت به گرو
ز چشم خانه باز آشيانه عصفور
به نزد برق ضميرت پياده باشد فرق
به پيش راي منبر تو سايه گردد نور
صفاي طبع تو بفزود آب آب روان
مسير امر تو بربود گوي باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تيغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خداي زنده نگردانش به نفخه صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمايدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
هميشه جفت نفيرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتيست حميد
همي به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ايام همتيست بلند
همي به پرده دريدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملي داد در ولايت غم
که دخل آن نپذيرد به هيچ خرج قصور
به خيره عزل چه جويم که مي رسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصيبت همي رسند و به سور
هميشه تا بخروشد به پيش گل بلبل
هميشه تا بسرايد به پيش مل طنبور
نصيب دشمنت از گل هميشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل هميشه بادا دور
حساب عمر بدانديش بدسگال تو باد
هميشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بيم پيکر خصمت چو پيکر مرطوب
ز رشک گونه دشمن چو گونه محرور
سفيد چشم حسود تو چون تن ابرص
سياه روز حسود تو چون شب ديجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طيور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور