در مدح صاحب ناصرالدين نصرة الاسلام ابو المناقب

چو از دوران اين نيلي دواير
زمانه داد ترکيب عناصر
زمين شد چون سپهر از بس بدايع
خزان شد چون بهار از بس نوادر
درخت مفلس از گنج طبيعت
توانگر شد به انواع جواهر
چنان شد باغ کز نظاره او
همي خيره بماند چشم ناظر
زنور دانه نار کفيده
ببيند در دل آبي همي سر
تو گويي برگ سيب و سيب الوان
سپهرست و برو اجرام زاهر
ز شکل بربط و از دسته او
اگر فکرت کند مرد مفکر
همان هيات که از امرود و شاخش
به خاطر اندرست آيد به خاطر
اگرنه برج ثور و شاخ انگور
دو موجودند از يک مايه صادر
چرا پس خوشه انگور و پروين
يکي صورت پذيرفت از مصور
وگرنه شاخها را جام نرگس
به باغ اندر شرابي داد مسکر
چرا چونان که مستان شبانه
توان و سرنگونسارند و فاتر
چمن را شاخ چندان زر فرستاد
ز دارالضرب وي پنهان و ظاهر
که هر ساعت چمن گويد که هر شاخ
کف خواجه است با اين بخشش و بر
ظهير دين يزدان بوالمناقب
نصير ملت اسلام ناصر
کمال فضل و او با فضل کامل
وفور علم و او با علم وافر
به تقديم قضا رايش مقدم
به تقدير قدر حکمش مدبر
بود در پيش حلمش خاک عاجل
بود در جنب حکمش برق صابر
به کلکش در فتوت را خزاين
به طبعش در مروت را ذخاير
امور شرع را عدلش مربي
رموز غيب را حلمش مفسر
ندارد هيچ حاصل عقل کلي
که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهي آمال عاقب
عتابش داعي آجال قاهر
ز سهمش گوئيا اقرار حشوست
به ديوانش اندرون انکار منکر
دهد پيشش گواهي در مظالم
رگ و پي بر فجور مرد فاجر
قضا تاويل سهم او ندارد
حريف خويش بشناسد مقامر
بر از گردون تاسع کرد مفروض
ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدير قدر او نداند
مقدر کي بود هرگز مقدر
ايا آرام خاکت در نواهي
و يا تعجيل بادت در اوامر
بيان از وصف انعام تو عاجز
زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گويي مجره است
ز سيم سايلت وز زر زاير
گر از جود تو گيتي دانه سازد
به دام او درآيد نسر طاير
ور از لطف تو تن مايه پذيرد
چو روحش درنيابد حس باصر
نيارد چون تو گردون مدور
نزايد چون تو ايام مسافر
به فرمان بردن اندر شرع مامور
به فرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت يافت از عدلت زمانه
زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم
چنان چون مار موسي سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربيت داد
عياضي را به خلعتهاي فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست
عياضي را دو صد مسعود ناصر
وگر چند اندرين مدت نديدست
کسم در خدمتت الا بنادر
به ياد آن حقوق مکرماتت
زبانها دارم از خلق تو شاکر
وگر عمرم بر آن مقصور دارم
به آخر هم نميرم جز مقصر
به شعر آنرا مقابل کي توان کرد
وليکن شعر نيکوتر ز شاعر
چو خاموشي بود کفران نعمت
در اين معني چه خاموش و چه کافر
هميشه تا بود ارکان مؤثر
هميشه تا بودگردون مؤثر
چو ارکانت مبادا هيچ نقصان
چو گردونت مبادا هيچ آخر
ز چرخت باد عمري در تزايد
ز بختت باد عزمي بر تواتر
بر احکام قضا حکم تو قاضي
بر اسرار قدر علم تو قادر
سعادت همنشينت در مجالس
هدايت هم حريفت بر منابر
ترا در شرع امري باد جاري
مرا در شعر طبعي باد ماهر
چو عيدي بگذرد تا عيد ديگر
به عيد ديگرت هر شب مبشر