خوشا نواحي بغداد جاي فضل و هنر
کسي نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او به مثل چون پرند مينا رنگ
هواي او به صفت چون نسيم جان پرور
به خاصيت همه سنگش عقيق لؤلؤبار
به منفعت همه خاکش عبير غاليه بر
صبا سرشته به خاکش طراوت طوبي
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سيم تن خلخ
ميان رحبه ز ترکان ماه رخ کشمر
هزار زورق خورشيد شکل بر سر آب
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشيد
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ
کنار سبزه کند باد مسکن عنبر
به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر
به وقت شام همي اين بدان سپارد گل
به گاه بام همي آن بدين دهد اختر
به رنگ عارض خوبان خلخي در باغ
ميان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بويا به طرف لاله ستان
چنانکه در قدح گوهرين مي اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
زمشک و غاليه آکنده بسدين مجمر
نواي بلبل و طوطي خروش عکه و سار
همي کند خجل الحانهاي خنياگر
بدين لطافت جايي من از براي اميد
به فال نيک گزيدم سفر به جاي حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا
عروس چرخ که بنهفت روي در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتي زرين
به طرف دريا چون بگسلد ازو لنگر
به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
که گرد خيمه مينا کشيده شوشه زر
ستارگان همه چو لعبتان سيم اندام
به سوک مهر برافکنده نيلگون معجر
بنات نعش همي گشت گرد قطب چنان
که گرد حقه فيروزه گوهرين زيور
بر آن مثال همي تافت راه کاهکشان
که در بنفشه ستان برکشيده صف عبهر
ز تيغ کوه بتابيد نيم شب پروين
چنان که در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتي نقاش نقش ماني گشت
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدي بتابيد پيکر کيوان
به شکل شمع فروزنده در ميان شمر
همي نمود درفشنده مشتري در حوت
چنان که ديده خوبان ز عنبرين چادر
ز طرف ميزان مي تافت صورت مريخ
بدان صفت که مي لعل رنگ در ساغر
چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان
بتافت تير درافشان و زهره ازهر
به رسم لعبت بازان سپهر آينه رنگ
زمان زمان بنمودي عجايب ديگر
فلک به لعبت مشغول و من به توشه راه
جهان به بازي مشغول و من به عزم سفر
درين هوس که خرامان نگار من برسيد
بدان صفت که برآيد ز کوه پيکر خور
فرو گسسته به عناب عنبرين سنبل
فرو شکسته به خوشاب بسدين شکر
همي گرفت به لؤلؤ عقيق در ياقوت
همي نهفت به فندق بنفشه در مرمر
ز عکس نرگس او مي نمود بر زلفش
چنان که ريخته بر سبزه دانهاي گهر
ز بس که بر رخ خورشيد زد دو دست به خشم
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نيلوفر
به طعنه گفت که عهد و وفاي عاشق بين
به طيره گفت که مهر و هواي دوست نگر
نبود هيچ گماني مرا که دشمن وار
بدين مثال ببندي به هجر دوست کمر
مجوي هجر من و شاخ خرمي مشکن
متاب رخ ز من و جان خوشدلي مشکر
به جاي ملحم چيني منه هوا بالين
به جاي اطلس رومي مکن زمين بستر
خداي گفت حضر هست بر مثال بهشت
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوي تو که بي روي من نيابي خواب
کجا روي تو که بي روي من نبيني خور
در اين ديار به حکمت نيابمت همتا
درين سواد به دانش نبينمت همبر
کمينه چاکر علمت هزار افلاطون
کهينه بنده فضلت هزار اسکندر
ز شکلهاي تو عاجز روان بطلميوس
ز حکمهاي تو قاصر روان بومعشر
تو آن کسي که ز فضل تو فاضلان عراق
به خاک پاي تو روشن همي کنند بصر
جواب دادم کاي ماه روي غاليه موي
به آب ديده مزن بر دل رهي آذر
قرار گير و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ايزدي مگذر
هوا نکرد تن من بدين فراغ و وداع
رضا نداد دل من بدين قضا و قدر
وليک حکم چنين کرد کردگار جهان
ز حکم او نتوان يافت هيچگونه مفر
به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر
به عون باد ملک در سفر مرا ياور
وداع کرد بدين گونه چون برفت جهان
به سيم خام بيندود گنبد اخضر
به شکل عارض گلرنگ او همي تابيد
فروغ خسرو سيارگان به مشرق در
غلام وار چو هنگام کوچ قافله بود
سوار گشتم بر کره هيون پيکر
پلنگ هيات و قشقاو دم گوزن سرين
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطي پر
قوي قوائم و باريک دم فراخ کفل
دراز گردن و کوتاه سم ميان لاغر
به وقت جلوه گري چون تذرو خوش رفتار
به گاه راهبري چون کلاغ حيلت گر
به گاه کينه هوا در دو پاي او مدغم
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنيدي ز روم در کابل
خيال موي بديدي ز هند در ششتر
بدين نوند رسيدم در آن ديار و زمن
به گوش حضرت شاه جهان رسيد خبر
مرا به حضرت عالي تقربي فرمود
به نام شاه بپرداختم يکي دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش
هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان اميد که شاه جهان شرف دهدم
شوم به دولت او نيک بخت و نيک اختر
به هر دو سال بسازم ز علم تصنيفي
براي دولت منصور خسرو صفدر
برين مثال بود ياد تازه در عقبي
برين نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال
مصنفات ارسطو به نام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعري فرمود
که هيچ عقل نمي کرد احتمال ايدر
ز بحر خاطر من صد طويله در برسيد
به مدح شاه جهان چون شدم سخن گستر
بدين فصاحت شعري که چشم دارد کور
بدين عبارت نظمي که گوش دارد کر
بدان خداي که در صنع خويش بي آلت
بيافريد بدين گونه چرخ پهناور
به نور علم که دانا بدو گرفت شرف
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
به فيض عقل مجرد که اوست منبع خير
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
به نفس ناطقه کو راست پيل گردن نه
به روح عاقله کوراست شير فرمان بر
به انتهاي وجودات اولين ترکيب
به ابتداي مقولات آخرين جوهر
به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد
به ذات ايزد بي چون به جان پيغمبر
به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق
به ترسکاري عثمان و حکمت حيدر
به زور رستم دستان و عدل نوشروان
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
به خاک پاي جهان شهريار قطب الدين
که هست مفخر سوگند نامها يکسر
در اين ديار ندانم کسي که وقت سخن
به جاي خصم مناظر نشنيدم همبر
ز فضل خويش در اين فصل هرچه مي رانم
هر آنکسي که ندارد همي مرا باور
اگر چنان که درستي و راستي نکند
خداي بادبه محشر ميان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را
که هست گردش گردون ملک را محور
پرير وقت سحر چون نسيم باد شمال
همي رساند به ارواح بوي عنبر تر
سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس
خيال آن بت شمشاد قد نسرين بر
به لطف گفت که عمرت چگونه مي گذرد
نبود گوش دلت را نصيحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجاي وصلت من
که هرکسي که کند بد بدي برد کيفر
جواب دادم کاي ماهروي سرد مگوي
که کار من شودي هرچه زود نيکوتر
وليک شاه به فتح بلاد مشغولست
نمي کند به پرستندگان خويش نظر
به مهر گفت که چون نيستت به کام جهان
در اين هوس منشين روزگار خويش مبر
به يک قصيده غرا بخواه دستوري
ز بارگاه خداوند تاج و زينت و فر
به شرم گفتم طبعم نمي دهد ياري
ز گفته تو اگر مدحتي بود در خور
به نام دولت مودود شاه بن زنگي
بيار و مردمي و دوستي بجاي آور
به مدح شاه بخواند اين قصيده غرا
ز نظم خويشتن آن رشک لعبت آزر
زهي بقاي تو دوران ملک را مفخر
خهي لقاي تو بستان عدل را زيور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
به بزم گاه تو چاکر هزار چون قيصر
ز امن داشته عزم تو پيش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پيش ظلم سپر
زبان تيغ تو پيوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنياد جود آبادان
به احترام تو آثار بخل زير و زبر
کشيده رخت تو خورشيد بر نطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بيان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شير نهان
ز خنجر تو کند وقت کينه ببر حذر
شرف به لطف همي پرورد ترا در ملک
هنر به ناز همي پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از اين درخت سخا
مبارک و هنري کامران و نام آور
گزيده سيف الدين اختيار ملک و شرف
ستوده عزالدين آن افتخار عدل و هنر
اسير ناچخ اين گشته ژنده پيلي مست
مطيع خنجر آن گشته شرزه شيري نر
سزد ز پيکر خورشيد چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سيمرغ تير اين را پر
سخاي اين شده ايام عدل را قانون
عطاي آن شده فرزند جود را مادر
رفيع همت اين کرده با ستاره قران
بديع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت اين فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال يافت به دوران ملک اين ديهيم
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کينه قضا در غلاف اين ناچخ
به گاه حمله قدر در نيام آن خنجر
هميشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام وار کمر بسته پيش تخت پدر
خدايگانا اميد داشت بنده همي
که در ثناي تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پيشتر گردد
کنون به رسم رسن تاب مي شود پس تر
ز دخل نيست منالي و خرج او بي حد
ز نفع نيست نشاني و وام او بي مر
اگر چنانکه دهد شهريار دستوري
غلام وار دهد بوسه آستانه در
به سوي خانه گرايد زبان شکر و ثنا
به باد ملک خداوند کرده دايم تر