در مدح ناصرالدين ابوالفتح طاهر

مست شبانه بودم افتاده بي خبر
دي در وثاق خويش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طريق صوت
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتي که باشد گفتم که کيست اين
گفت آنکه نيست در غم و شاديت ازو گذر
جستم چنان ز جاي که جانم خبر نداشت
کان دم به پاي مي روم از عشق يا به سر
در باز کرد و دست ببوسيد و در کشيد
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن
گفت و شنيد از انده و شادي و خير و شر
پس در ملامت آمد کين چيست مي کني
يزدانت به کناد که کردست خود بتر
يا در خمار مانده اي از صبح تا به شام
يا در شراب خفته اي از شام تا سحر
تو سر به ناي و نوش فرو برده اي و من
خاموش و سرفکنده که هين بوک و هان مگر
دل گرم کرده اي ز تف عشق من به سست
سردي مکن که گرم کني همچو دل جگر
باري ز باده خوردن و عشرت چو چاره نيست
در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دين طاهر آنکه هست
در شان ملک آيتي از نصرت و ظفر
تا حضرتي ببيني بر چرخ کرده فخر
تا مجلسي بيابي از خلد برده فر
بربسته پيش خدمت اسبان رتبتش
رضوان ميان کوثر و تسنيم را کمر
گفتم که پايمرد و وسيلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسي دگر
فردا که ناف هفته و روز سه شنبه است
روزي که هست از شب قدري خجسته تر
روزي چنان که گويي فهرست عشرتست
يک حاشيه به خاور و ديگر به باختر
آثار او چو عدت ايام بر قرار
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بي هيچ شک نشاط صبوحي کند به گاه
داني چه کن و گرچه تو داني خود اين قدر
کاري دگر نداري بنشين و خدمتي
ترتيب کن هم امشب و فردا به گه ببر
دوش آنچنان که از رگ انديشه خون چکيد
نظمي چنان که داني رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم
آهسته همچنين به همين صورت پرده در
اي در ضمان عدل تو معمور بحر و بر
وي در مسير کلک تو اسرار نفع و ضر
اي روزگار عادل و ايام فتنه سوز
وي آسمان ثابت و خورشيد سايه ور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندي
با خشک ريش جور فلک هيچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصيت
بيجاده از تعرض کاهست بر حذر
گيتي ز فضله دل ودست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تيره زر
وز مابقي خوان تو ترتيب کرده اند
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتيست که خياط فطرتش
بردوختست از ابره افلاک آستر
گردون بر نتايج کلکت بود عقيم
دريا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همي نگاه
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کيست که بودست سالها
زين روي پرده دار و زان روي پرده در
اي چرخ استمالت و مريخ انتقام
اي آفتاب خاطر و اي مشتري خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت
گر در قواي ناميه پيدا کند اثر
اين در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق ديده نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبين همي نبرد دوستي به سر
نشگفت اگر نگين ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجده طاعت برد حجر
قهر تو آتشي است چنان اختيارسوز
کاسيب او دخان کند انديشه در فکر
از شر دشمن ايمني از بهر آنکه هست
هستي و نيستيش به يک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان نديده و نشنيده در سمر
طوفان چرخ جان يکي را چو غوطه داد
فرياد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاريتي بر رخ قمر
ور سايه تغير تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بيند فلک نظير تو ليکن به شرط آنک
هم سوي تو به ديده احول کند نظر
چون زاب تيغ دوده سلجوق بيخ ملک
کرد از طريق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهيد برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بيخ اين درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوي
ارواح را مشيمه و اشباح را گهر
در خفيه با زمانه قضا گفت حاملي
اي مادر جهان به جهاني همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
زايد وزير عالم عادل يکي پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خويش بود پادشا سير
عقلي مجرد آمده در حيز جهت
روحي مقدس آمده در صورت بشر
با سير حکم او به مثل چرخ کند سير
با سنگ حلم او به مثل کوه تيز پر
مي بود تا به عهد تو بيچاره منتظر
کان وعده را نبود کسي جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسيد از نشاط آن
کانچ از قضا شنيد همان ديد از قدر
گردان به گرد کوي زمانه زمانه ايست
با يک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
داني چه خود هماي بقا در هواي دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خويش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکايت همي کند
چونان که سطح آب حکايت کند صور
کز روي سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من اين همي ندانم دانم که چون تو نيست
در زير چرخ و کس نرسيدست بر زبر
در جيب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربيت کنند سه فرزند کون را
ترکيب چار مادر و تاثير نه پدر
از طوق طوع گردن اين چار نرم دار
در پاي قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بي شمار به شادي همي شمر
بر مرکز مراد تو ايام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد اين مدر
جوينده رضاي تو سلطان دادبخش
دارنده بقاي تو سبحان دادگر