دي بامداد عيد که بر صدر روزگار
هر روز عيد باد به تاييد کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با يک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط مي
در جان هواي صاحب و در دل وفاي يار
اسبي چنانکه داني زير از ميانه زير
وز کاهلي که بود نه سک سک نه راهوار
در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
من گاه زو پياده و گاهي برو سوار
نه از غبار خاسته بيرون شدي به زور
نه از زمين خسته برانگيختي غبار
راضي نشد بدان که پياده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه اي ازين که رکابش دراز کن
گه بذله اي از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحير فرو شده
چشمي سوي يمينم و گوشي سوي يسار
تا طعنه که ميدهدم باز طيرگي
تا بذله که مي کندم باز شرمسار
شاگردکي که داشتم از پي همي دويد
گفتم که خير هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره گاه عيد
عيد تو در وثاق نشسته در انتظار
عيدي چگونه عيدي چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کليد حجره به من ده تو برنشين
اين مرده ريگ را تو به آهستگي بيار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزديک او شدم
آغوش باز کرد که هين بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده ام
گفت اي ندانمت که چگويم هزار بار
امروز روز عيد و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگويد دستور شهريار
بد خدمتي اساس نهادي تو ناخلف
گردندگي به پيشه گرفتي تو نابکار
گفتم چگويمت که درين حق به دست تست
اي ناگزير عاشق و معشوق حق گزار
ليکن ز شرم آنکه درين هفته بيشتر
شب در شراب بوده ام و روز در خمار
ترتيب خدمتي که ببايد نکرده ام
کمتر براي تهنيتي بيتکي سه چار
گفتا گرت ز گفته خود قطعه اي دهم
مانند قطعهاي تو مطبوع و آبدار
گفتم که اين نخست خداوندي تو نيست
اي انوريت بنده و چون انوري هزار
پس گفتمش که بيتي ده بر ولا بخوان
تا چيست وزن و قافيه چون برده اي به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشيد
وانگاه چه روايت چون در شاهوار
کاي کاينات رابه وجود تو افتخار
وي پيش از آفرينش و کم ز آفريدگار
اي صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
دستور بحر دست و خداوند کان يسار
امر تو همچو ميل فلک باعث مسير
نهي تو همچو طبع زمين موجب قرار
از همت تو يافته افلاک طول و عرض
وز مدت تو يافته ايام پود و تار
از سير کلک تو همه آفاق در سکون
وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
يک چند بي شباني حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمين، بره عافيت نزار
پهلوي ملک بستر عدل آنگهي بسود
کاقبال کرد بالش عاليت آشکار
جايي رسيده پاس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستي جود تو در وجود
کس نيست جز که بخت تو بيدار و هوشيار
عدل تو سايه ايست که خورشيد را ز عجز
امکان پيسه کردن آن نيست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
آيد به زير سايه عدلت به زينهار
راي تو بر محيط فلک شعله اي کشيد
در سقف او هنوز سفر مي کند شرار
حلم تو بر بسيط زمين سايه اي فکند
طبع اندرو هنوز دفين مي نهد وقار
قهر تو گر طلايه به دريا کشد شود
در در صميم حلق صدف دانه انار
ور يک نسيم حلق تو بر بيشه بگذرد
از کام شير نافه برد آهوي تتار
جائي که از حقيقت باران سخن رود
تقليديان مختصر از روي اختصار
گويند ابر آب ز دريا برآورد
وانگه به دست باد کند بر جهان نثار
اين خود فسانه ايست همينست و بيش نه
کز خجلت کف تو عرق مي کند بحار
بي آبروي دست تو هرکس که آب يافت
از دست چرخ بود چنان کاتش از خيار
اي آفتاب عاطفت اي آسمان محل
وي هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهاي بنده سه بيت از قصيده اي
کانجا نه معتبر بود اينجا نه مستعار
آورده ام به صورت تضمين در اين مديح
نز بهر آنکه بر سخنم نيست اقتدار
ليکن چو سنتي است قديمي روا بود
احياي سنت شعراي بزرگوار
اي فکرت تو مشکل امروز ديده دي
وي همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه کس آسمان صفت
فايض به جود بر همه خلق آفتاب وار
در ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند
دست تهي برون ندمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسير ستارگان
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسير
واندر وفاي عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان
وين بارگه و مرتبه تا حشر پايدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
در گوش او نعل سمند تو گوشوار
بر جويبار عمر تو نشو نهال عز
تا باغ چرخ را ز مجره است جويبار