در مدح صاحب سعيد جلال الوزرا عمربن مخلص

هندويي کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدين هر دو نگار
هندوانه دو عمل پيش گرفت او يارب
داري از هر دو عمل يار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزان تر
که در انگشت بود عادت سوزاني نار
اتفاق فلکي بود و قضاي ازلي
عشق را بر سر من رفته يکايک سر و کار
ديدم از پنجره حجره نخاس او را
او به کاشانه بد و من به ميان بازار
هم بر آن گونه که از پنجره ابر به شب
رخ رخشنده مه بيند مرد نظار
کشي و چابکيش ديدم و با خود گفتم
اينت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بين که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالاي خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گيسوي پر از عطر ويست
نيست دلال درين مرتبه هست او عطار
زنخش چيست يکي گوي بلورين در مشک
ابرويش چيست دو چوگان طلي کرده نگار
دمچه چشم کدامست و دماوند کدام
حلقه زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزيزان فرخار
گو بيا روي ببين اينک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دين خود اي صومعه دار
من در آن صورت او عاجز و حيران مانده
ديده در وي نگران و دل از انديشه فکار
هندوانه عملي کرد وي و من غافل
دلم از سينه برآورده و از فرق دمار
جادويي کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنه دريا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شيب
همچو کبکي که خرامنده شود از کهسار
پاي من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نيست بر خشک زمين پاي من و گل ستوار
گفتم اي رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده مي آمدش و بسته همي داشت دو لب
کانچنان خنده نبيني ز گل هيچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پاي رسد بر سر نجم سيار
از خداوند مرا گر بخري فردا شب
برخوري از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبيرم
گفت يک بدره زر فکر کن و ريش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشيدم
جامه بدريدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحه زار همي کردم و مي گفتم واي
اينت بي سيمي و با سيم همي آيد يار
دلش از زاري و از نوحه من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمايم که چه کن
رو بر خواجه خود شعر برو سيم بيار
خواجه عادل عالم خلف حاتم طي
معطي دهر جلال الوزرا شمع ديار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به يکي راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوي در چشمش
نه بهاي چو مني بگذرد از چل دينار
رو مينديش که از بهر توام بخريدي
به مثل قيمت من گر بگذشتي ز هزار
گفتم اي دوست نکوراه نمودي تو ولي
با خداوند کرا زهره از اين سان گفتار
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
اين چه گل بود که بشکفت ميانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجاي وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجاي نثار
درد بي سيميم آورد به سوي خانه
چو گنه کاري حاشا که برندش سوي دار
در ببستم بدو زنجير هم از اول شب
پشت کردم سوي در روي به سوي ديوار
گفتم امشب بسزا بر سر بي سيمي خويش
تا گه صبح يکي ناله کنم زارازار
اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح
آه کردم که همي خيمه بيفکندي نار
هر شراري که برانداخت دل از روي رهي
بر فلک ديدم رخشان شده انجم کردار
من درين دمدمه کار که سيمرغ سحر
به يکي جوي پر از شير فرو زد منقار
گرمي و تري آن شير همانا که مرا
به سوي مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولي نعمت خود را ديدم
بر نهالي به زر بر طرف صفه بار
گفت اي انوري آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته اي و غمزده چون بوتيمار
پيشتر رفتم و با خواجه به يکبار به شرح
قصه عشق کنيزک همه کردم تکرار
خوش بخنديد و مرا گفت سيه کار کسي
گفتم از خواجه سيه به نبود رنگ نگار
هم در آن لحظه بفرمود يکي را که برو
بخر اين بدره بيار و به ثناگوي سپار
رفت و بخريد و بياورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بيدار
نه ولي نعمت من بود و نه معشوقه من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ويحک اي چرخ منم مانده سري پر سودا
از جهان اين سر و سودا به من ارزاني دار
دور ادبار تو تا چند به پايان آرم
دور اقبال اگر هست بيار اي ديار
اي کريمي و حليمي که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بي استغفار
از کريمي و حليمي است که مي بنيوشي
نعره زاغ و زغن چون نغم موسيقار
گرچه از قصه درازي ببرد شيريني
کي بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببينم که دهي تا شب قدرم ديدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کريم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مديح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سيه کن فيکون زر عيار
وانگهي زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بيش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گويم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سياهم به چکار
آفتاب فلک آراي تو بر جاي بود
جاي باشد که جهان را ز چراغ آيد عار
تا به نزديک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بيماري دل باشد و عاشق بيمار
دل من باد گرفتار چنين بيماري
تو خداوند مرا داشته هردم تيمار