در مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني

دي چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سراپرده شب گرد جهان کرد حصار
روي بنمود مه عيد به شکلي که کشند
قوسي از زر طلي بر کره اي از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثير
سير او فاعل و مفعولش از اين سو آثار
گاهي از دوري خورشيد همي شد فربه
گه ز نزديکي او باز همي گشت نزار
بر ازو بود سبک روح دبيري که به کلک
معني اندر ورق روح همي کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئيمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقيبان بيدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تخته او از همه نوعي آيات
بود در دفتر او از همه وزني اشعار
کرده در دلو برين منطقه و هيات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم ديگر صنمي سيم اندام
به کفي بربط سغدي به دگر جام عقار
از تبسم لب شيرينش همي شد خسته
وز اشارت رخ نيکوش همي گشت فکار
توامان با وتد و فاصله موسيقي
هم نوا با وتر و زمزمه موسيقار
حضرتي بود بر از طارم او سخت رفيع
سقف او را نه ستون بود و نه ديوار به کار
ملکي همچو خرد عادل و هشيار درو
نيک مستظهر وزو يافته خاک استظهار
گه تهي کرد همي دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همي کيسه کان از دينار
صحن و دهليز سراپرده او اوج و حضيض
ادهم و اشهب گرد آخر او ليل و نهار
باد را دخل همي داد به وجهي ز دخان
ابر را خرج همي کرد به وجهي ز بخار
باز ميدان دگر بود درو شيردلي
که ازو شير فلک خيره شود در پيکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامه آجال برد وقت شکار
بي گنه بسته همي داشت يکي را در حبس
بي سبب خيره همي کرد يکي را بر دار
خواجه اي بود از اينان همه برتر ز شرف
مرد موسي کف و عيسي دم و يوسف ديدار
سايه عدل پراکنده و نور احسان
رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غيب همي ديد و نبودش ديده
املي وحي همي کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه اي بود و درو هندوي پير
مدت عمرش بيرون شده از حد شمار
در همه شغلي چون صبر شتابش اندک
در همه کاري چون حلم درنگش بسيار
گاه مي دوخت يکي را به کتف بر عسلي
گاه مي بست يکي را به ميان بر زنار
عدد انجم بسيار سپهر هشتم
بود چندان که برو چيره نمي شد مقدار
راست گويي که ز بسياري انجم هستي
در گه خواب ز بسياري شاهان گه بار
مجد دين بوالحسن عمراني آنکه به جود
دل او بحر محيطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز مواليد جهان نارد يار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کيک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگيش گواه
هر دو گيتي چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلايق جودش
پود يک معده طبيعت نفکند اندر تار
هست استيلا عدلش به کمالي که کنون
باز را کبک همي طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه ماننده خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تيز فلک بگشادست
عقل در کام کشيدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نيابد طغيان
خردش آنکه برو غيب نباشد دشوار
هست کميت اشغال جهان را ميزان
هست کيفيت احکام فلک را معيار
شادمان باش زهي مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهي خواجه بي استکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دويده ز وضيع و ز شريف
خرج جود تو رسيده به صغار و به کبار
کني از تقويت لطف عرض را جوهر
کني از تربيت قهر شفا را بيمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سايه حلم تو بود گاه وقار
تابش راي تو بيرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بيرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو يک تن بيدار
به يسار تو يمين خورد فلک گفت مترس
به يمين تو دهم هرچه مرا هست يسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان يمين را ز يسار تو همي آيد عار
تا برآورد فلک سر ز گريبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رايض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانه تقدير توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درم افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پاي تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشيد به رايت ماند
گفت خورشيد که با او سخن من بگذار
در جبين همه اجرام فلک چين افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گويد که بدار
در بزرگي تو يک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدايم بيزار
عقل اگر از سر انصاف بجويد امروز
در ديار دو جهان جز تو نيابد ديار
اي روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وي روا ديده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقليم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نيرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نيش بود گل بر خار
خاطري دارم منقاد چنانک اندر حال
گويدم گير هر آن علم که گويم که بيار
در ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد بايد چو ميان بست به مداحي تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غيب
تا دگر روز کند در کف پاي تو نثار
شعرم اينست وگر کس به ازين داند گفت
گو بيار اينک ارکان و بزرگان ديار
حاش لله نه که من بنده همي گويم از آن
که چرا پار نبود اين سخنم يا پيرار
اين هم اقبال تو مي گويد ورنه تو بگوي
کز چو من شاخ چنين ميوه چرا آيد بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدايا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشته امروز از دي
تا بريده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دايم از روي بزرگي و شرف روزافزون
وز تن و جان و جواني و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پايه جاه تو زاسيب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همايون و چنين سال هزار