اي به شاهي ز همه شاهان فرد
مشتري طلعت و مريخ نبرد
آسمان مثل تو ناديده به خواب
مجلس و معرکه را مردم و مرد
بر جهان اي ز جهان جاه تو بيش
همتت سايه از آن سان گسترد
که در آن سايه کنون مادر شاخ
همه بي خار همي زايد ورد
با رهت کان نه به اندازه ماست
با هواي تو کز او نيست گزرد
بر توان آمدن از دريا خشک
بر توان خاستن از دوزخ سرد
باست ار سوي معادن نگرد
لعل را روي چو زر گردد زرد
مسرع حکم تو صد بار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد
گرنه از عشق نگينت بودي
زانگبين موم کجا گشتي فرد
اي به جايي که کشد خاک درت
دامن اندر فلک باد نورد
مدتي بود که مي کرد خراب
کشور شخص مرا والي درد
من محنت زده در ششدر عجز
بي برون شو شده چون مهره نرد
تا يکي روز که در بردن جان
تن بي زور مرا مي آزرد
وارد حضرت عالي برسيد
چون درآمد ز درم بردابرد
ناسگاليده از آن سان بگريخت
که تو هم نرسيديش به گرد
بنده را پرسش جان پرور تو
شربتي داد که چون بنده بخورد
جان نو داد تنش را حالي
وان به غارت شده را باز آورد
پس از اين در کنف خدمت تو
زندگاني بدو جان خواهد کرد
تا که بر گرد زمين مي گردد
کره گنبد دولابي گرد
در جهان داري و ملکت بخشي
چو سکندر همه آفاق بگرد