ملک يوسف اي حاتم طي غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامي
از آن بندگي مي کند خاص و عامت
جهان کيست پرورده اصطناعت
فلک چيست دروازه احتشامت
نه جز بذل از شهرياري مرادت
نه جز عدل در پادشاهي امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظيم ذکرت
لب سکه خندان ز شادي نامت
اجل پرتو شعلهاي سنانت
ظفر ماهي چشمهاي حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خيامت
بزن بر در خسروي کوس کسري
که زد بي نيازي علم گرد بامت
زهي فتنه و عافيت را هميشه
قيام و قعود از قعود و قيامت
سلامت ز گيتي به پيش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستي که گر هفت دريا
همه قطره گردد نيايد تمامت
عطا وام ندهي عجب اينکه دايم
جهانيست از شکر در زير وامت
گروهي نهند از کرام ملوکت
گروهي نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همين دانم و بس
که زيبند اينها و آنها غلامت
اگر لاي توحيد واجب نبودي
صليبش به هم در شکستي کلامت
منافع رسان در زمين دير ماند
بس است اين يک آيت دليل دوامت
چو از تست نفع مقيمان عالم
درو تا مقيمست باشد مقامت
جهاني تو گويي که هرگز ندارد
جهان آفرين ساعتي بي نظامت
چو در رزم راني مواکب فزونت
چو در بزم باشي خزاين حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روي معني بهشتست بزمت
تو مي خور چرا، مي نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پيش دارد
چو ساقي جرع باز ريزد ز جامت
همي بينم اي آفتاب سلاطين
اگر سوي گردون شود يک پيامت
که خاتم يماني شود در يمينت
که گوهر ثريا شود بر ستامت
تو خورشيد گردون ملکي و چترت
که خيره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سايه گيرد مدامت
نه اي منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالي نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالي نشد کار ملکي به کامت
بود هيچ ملکي که صيدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طي شامي
مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که يک لاله فتح رويد
نه در سبزه خنجر سبز فامت
مبادا که خورشيد نصرت برآيد
جز از سايه زرده تيزکامت