ملک مصونست و حصن ملک حصين است
منت وافر خداي را که چنين است
شعله باسست هرچه عرصه ملکست
سايه عدلست هرچه ساحت دين است
خنجر تشويش با نيام به صلح است
خامه انصاف با قرار مکين است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابه سرشک عجين است
آب که در جوي ملک هست نه تنهاست
بل ز رواني دور دوام قرين است
جام سپهر افتاد و درد ستم ريخت
دست جهان گو که دور ماء معين است
عاقله آسمان که نزد وقوفش
نيک و بد روزگار جمله يقين است
گرچه نگويد که اعتصام جهان را
از ملکان کيست آنکه حبل متين است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروه وثقي خدايگان زمين است
شاه جهان سنجر آنکه بسته امرش
قيصر و فغفور و راي و خان و تگين است
دير زياد آنکه در جبين نفاذش
زير يک آيه هزار سوره مبين است
شير شکاري که داغ طاعت فرضش
شير فلک را حروف لوح سرين است
آنکه ز تاثير عين نعل سمندش
قلعه بدخواه ملک رخنه چو سين است
آنکه يسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه يمينش به رزم حمله گزين است
بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسيب آن يسار و يمين است
تيغ جهادش کشيده ديد ظفر گفت
آنکه بدو قايمست ذات من اين است
راه حوادث بزد رزانت رايش
خلق چه داند که آن چه راي رزين است
باره نخواهد همي جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امين است
عمر نيابد ستم همي که ستم را
روز نخستين چو روز بازپسين است
فکرت او پي برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنين است
نعمتش از مستحق گزير نداند
گر همه در طينتش بقيت طين است
با کرم او الف که هيچ ندارد
در سرش اکنون هواي ثروت شين است
اي به سزا سايه خداي که دين را
سايه چترت هزار حصن حصين است
قهر ترا هيبتي که در شب ظلش
روز سيه را هزار گونه کمين است
حکم ترا روزگار زير رکابست
راي ترا آفتاب زير نگين است
تا شرف خدمت رکاب تو يابد
توسن ايام را تمني زين است
خطبه ملک ترا که داند يا رب
کيست خطيبش که عرش پيش نشين است
نام ترا در کنايه سکه صحيفه است
نعت ترا در قرينه خطبه قرين است
با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غيب دفين است
بي شرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمين است
مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروي احتياط تو چين است
تا چه قدر قدرتي که شير علم را
در صف رزم تو مسته شير عرين است
عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثه بين است
لازم ازين است خصم منهزمت را
آنکه جبينش قفا قفاش جبين است
دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و ديو لعين است
بنده در اين مختصر غرض که تو گفتي
آيت تحصيل آن چو روز مبين است
قاعده تهنيت همي ننهد زانک
خصم نه فغفور چين و غور نه چين است
گرچه هنوز از غريو لشکر خصمت
جمجمه کوه پر صداي انين است
ورچه ز تيغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجين است
با چو تو صاحب قران به ذکر نيرزد
وين سخن الهام آسمان برين است
ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرين است
گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه يقينش به شک و ريب رهين است
تا که به آمد شد شهور و سنين در
طي شدن عمر شادمان و حزين است
شادي و عمر تو باد کين دو سعادت
مصلحت کلي شهور و سنين است
ناصر جاهت خداي عز و جل است
کوست که در خير ناصر است و معين است