در وصف ربيع و مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني

روز عيش و طرب و بستانست
روز بازار گل و ريحانست
توده خاک عبير آميزست
دامن باد عبير افشانست
وز ملاقات صبا روي غدير
راست چون آزده سوهانست
لاله بر شاخ زمرد به مثل
قدحي از شبه و مرجانست
تا کشيده است صبا خنجر بيد
روي گلزار پر از پيکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر
با چمن شان به جدل پيمانست
ميل اطفال نبات از پي قوت
سوي گردون به طبيعت زانست
که کنون ابر دهد روزيشان
هر کرا نفس نباتي جانست
باز در پرده الوان بلبل
مطرب بزمگه بستانست
کز پي تهنيت نوروزي
باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطه طبع
غرقه اندر گهر الوانست
چهره باغ ز نقاش بهار
به نکويي چو نگارستانست
ابر آبستن دريست گران
وز گرانيش گهر ارزانست
به کف خواجه ما ماند راست
ني که آن دعوي و اين برهانست
مضمر اندر کف اين دينارست
مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت اين سبب استغناست
کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه به و دشوارست
جود اين دم به دم و آسانست
گرچه پيدا نکنم کان کف کيست
کس ندانم که برو پنهانست
کف دستيست که بر نامه رزق
نام او تا به ابد عنوانست
مجد دين بوالحسن عمراني
که نظير پسر عمرانست
آنکه در معرکه سحر بيان
قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست
پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند
که برو اوج زحل تاوانست
ابر با دست جوادش داند
که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدا صد اقبالست
سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثه گردون را
سايه حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات وليش
خار عقرب چو گل ميزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمه زهره شل کيوانست
نفخ صورست صرير قلمش
نفخ صوري نه که در قرآنست
کان نشوري دهد آنرا که تنش
بر سر کوي اجل قربانست
وين حياتي دهد آنرا که دلش
کشته حادثه دورانست
اي تمامي که پس از ذات خداي
جز کمال تو همه نقصانست
تير ديوان ترا مستوفي
چرخ عمال ترا ديوانست
زهره در مجلس تو خنياگر
ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجيرست
جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوي
نايب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذري کل وجود
جور عبدالملک مروانست
شير با باس تو بي چنگالست
گرگ با عدل تو بي دندانست
آن نه شير است کنون روباهست
وين نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمي که درو شير فلک
همه پوشيده و او عريانست
قلم تست که چون کلک قضا
ايمن از شبهت و از طغيانست
از پي خدمت تو گوي فلک
نه به صورت به صفت چوگانست
در بر سايه تو ذات عدوت
نه به معني به صور انسانست
در سراي امل از جود کفت
سفره در سفره و خوان در خوانست
زآتش غيرت خوان تو مقيم
بر فلک ثور و حمل بريانست
هرچه در مدح تو گويند رواست
جز تو ، وان لم يزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزويرست
شغل جز طاعت تو عصيانست
رمزي از نطق تو صد تاليف است
سطري از خط تو صد ديوانست
پس مقالات من و مجلس تو
راست چون زيره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند
من کيم ور به مثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک
عقل در ماهيتش حيرانست
از تو آن مايه بداند خردم
که ترا جز به تو نتوان دانست
اي جوادي که دل و دست ترا
صحن دريا و انامل کانست
روز نوروز و مي اندر خم و ما
همه هشيار، نه از حرمانست
کس دگرباره درين دم نرسد
پس بخور گرچه مه شعبانست
به خداي ار به حقيقت نگري
مه شعبان و صفر يکسانست
همه بگذار کدامين گنه است
که فزون از کرم يزدانست
تا که نه دايره گردون را
حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزي
زانکه آباد جهان ويرانست
از بد چار و نهت باد پناه
آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاويدان باد
تا ابد مدت جاويدانست