در مدح خاتون معظم صفوة الدين مريم گويد

هرچه زاب و آتش و خاک و هواي عالمست
راستي بايد طفيل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خير کلي دست او
بر بني آدم قوي تر بهترين عالمست
گر کسي تعيين کند کان کيست ورنه باک نيست
معنيي دارد مبين گر به صورت مبهمست
عيسي اندر آسمان هم داند ار خواهي بپرس
تات گويد کاين سخن در صفوة الدين مريمست
پادشا سيرت خداوندي که در تدبير ملک
هرچه راي اوست راي پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبير سليمان دوم
مشورتهاي صوابش را خواص خاتمست
اي از آن برتر که در طي زبان آيد ثنات
طوطي معني منم وينک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته اي پس اي عجب
من چگويم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو حاصل زان دبيرستان شود
کاوستادش علم الانسان ما لم يعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش در تواند يافت از قدرت کمست
قدرت انديشه بر قدر تو شکلي مشکلست
ديدن خورشيد بر خفاش کاري معظمست
مسند قدر تو تن در حيز امکان نداد
زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسماني رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جمله اقطاع ما يک طارمست
تو در آن اندازه اي از کبريا کاندر وجود
هيچ کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابي دايمست
خاک را از فضله حلمت اساسي محکمست
ايمني با سده جاهت چو دمسازي گرفت
فتنه را گفتند کايمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرينش باز شد
آز را پيوسته در با بي نيازي درهمست
فتح باب دست تو شکليست کز تاثير او
دود آتش را ميان چو ابر نيسان پر نمست
موج شادي مي زند جان جهاني از کفت
اينت غم گر کان و دريا را از آن شادي غمست
سعد اکبر کيست کاندر يک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهاي دنياوي و ديني مدغمست
کز وراي بيخ گردون ده يکي زان خاصيت
مشتري را در صد و سي گز عمامه معلمست
تا که از دوران دايم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست
آن سعادت باد هيزمکش که بيرون زين خمست
مي نيارم گفت خرم باد عيدت، گو چرا
زانکه خود عيد دو گيتي از وجودت خرمست
رايت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طره شب نيزه فوج زمان را پر چمست