در مرثيه سيدالسادات مجدالدين ابي طالب بن نعمه

شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سيد و صدر جهان بار ندادست کجاست
دير شد دير که خورشيد فلک روي نمود
چيست امروز که خورشيد زمين ناپيداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعيان پر شد
او نه بر عادت خود روي نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آري
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو يکي درشو و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمي کن بکن اين کار که اين کار شماست
ور تواني که رهي بازدهي به باشد
تا درآييم و سلاميش کنيم ار تنهاست
ور چنانست که حاليست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نيوشيدن اين حال کراست
که تواند که به انديشه درآرد به جهان
کز جهان آنکه جهان صد يک ازو بود جداست
وانکه باقي به مدد دادن جاهش بودي
نعمت و ايمني امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدي چون بنشست
چون چنين است بهين کاري تسليم و رضاست
آفريده چکند گر نکشد بار قضا
کافرينش همه در سلسله بند قضاست
والي ما که سپهر است ولايت سوز است
واي کين والي سوزنده به غايت والاست
اجل از بارخداي اجل اندر نگذشت
گر تو گويي که ز من درگذرد اين سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نيست
دامن از عمر بيفشاند و به يک ره برخاست
اي ز اولاد پيمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پيمبر چه عناست
وي دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه داني که جهان بي تو چه بي برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فناي چو تويي گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سيلاب فناست
با تو گيتي چو جفا کرد وفا با که کند
وين عجب نيست که خود عادت او جمله جفاست
دايه دهر نپرورد کسي را که نخورد
بيني اي دوست که اين دايه چه بي مهر و وفاست
گرچه خلقي ز جفاهاي فلک مجروحند
اندرين دور که شب حامل تشويش و بلاست
بلخ را هيچ قفايي چو وفات تو نبود
آخر اي دور فلک وقت بدان اين چه قفاست
رفتي و با تو کمالي که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از اين ناقص خوانيم سزاست
کي دهد کار جهان نور و تو غايب ز جهان
شب و خورشيد بهم هر دو کجا آيد راست
تنگ بودي ز بزرگيت جهان وين معني
داند آنکس که به اسباب بزرگي داناست
وين عجب تر که کنون بي تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالي نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگري درد و غمت بيخي زد
که شبان روزي چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانيم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه به اندازه اين سينه ماست
کيست با اين همه کز ناله زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولوله صوت و صداست
کيست اي بوده چو دريا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش درياست
تا جهان را نگذاري ز چنان جاه يتيم
که يتيمي جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگيري که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
اي دريغا که ز تو درد دلي ماند به دست
وانکه اين درد نه درديست که درمانش دواست
اي دريغا که غم هجر و غم رفتن تو
نيست آن شب که درو هيچ اميد فرداست
اي دريغا که ثناها به دعا باز افتاد
چون چنين است بهين ذکر درين حال دعاست
ياربش در کنف لطف خدايي خوددار
کان چنان لطفي کان درخور آنست تراست
چون رهانيدي از اين تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گيتي نظري کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست