در مدح ناصرالملة والدين ابوالفتح طاهر

اگر محول حال جهانيان نه قضاست
چرا مجاري احوال برخلاف رضاست
بلي قضاست به هر نيک و بد عنان کش خلق
بدان دليل که تدبيرهاي جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
يکي چنانکه در آيينه تصور ماست
کسي ز چون و چرا دم همي نيارد زد
که نقش بند حوادث وراي چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات مي بندند
در اين سراي که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتي که درين نقشها همي بيني
ز خامه ايست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از اين حل و عقد چيزي نيست
به عيش ناخوش و خوش گر رضا دهيم سزاست
که زير گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضاي قضاهاي گنبد خضراست
چو در ولايت طبعيم ازو گريزي نيست
که بر طباع و مواليد والي والاست
کسي چه داند کين گوژپشت مينارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هيچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هيچ ديده بر اسرار حکم او بيناست
چه جنبش است که بي اولست و بي آخر
چه گردش است که بي مقطع است و بي مبداست
مرا ز گردش اين چرخ آن شکايت نيست
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر اين يک جفاست بسيارست
به جاي من چه کز اين صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه ديد مرا
که صحن و سقفش بي غاره زمين و سماست
چو ديد کز پي تشريف نعمت و جاهم
چو بندگان ويم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندي نهاد بر پايم
که همچو حادثه گاهي نهان و گه پيداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
که پشت طاقتم از بار او هميشه دوتاست
نظر به حيله ز اعضا جدا نمي کندش
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پايم و در شرط آفرينش خلق
شنيده اي که کسي را به جاي پاي عصاست
اگر چه دل هدف تير محنت است و غمست
وگرچه تن سپر تيغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست اين همه جز آنکه لبم
ز دست بوس خداوند روزگار جداست
خدايگان وزيران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شريعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدي و ناصر دين
که دين و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگي و خواجه جهان که به جاه
به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکي کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود به نفس خويش قضاست
در آن رياض که طوبي نمود سايه به خلق
چه جاي غمزه بيد وکرشمهاي گياست
در آن مصاف که خيل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندي و نيزه بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طيور
به زير سايه عدل اندرش رجال و نساست
ايا سپهر نوالي که پيش صدق سخات
سخاي ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پيش رفعت تو چرخ گوييا پست است
به جاي دانش تو عقل گوييا شيداست
ايا زمانه مثالي که امر و نهي ترا
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسي که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پاي ادب
به جانب تو قضا را نظر به عين رضاست
عيار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عيال دست تو آن موجها که در درياست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
نوال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسير امر ترا بال برق و پاي صباست
ز اعتدال هوايي که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتماي نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطيفهاي وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشياست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخي است
سپهر گفت مخوانش سخي که محض سخاست
جهان به طبع گرايد به خدمت تو که تو
به ذات کل جهاني و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا ديد گفت اينت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستي به گل براندايد
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زيان
بقا بذات تو باقي نه ذات تو به بقاست
چه هيکلست به زير تو در که با تک او
بسيط گوي زمين همچو پهنه بي پهناست
تبارک الله از آن آب سير آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طي کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دريا سراب و که صحراست
نشيب و بالا يکسان شمارد از پي آنک
به کام او به جهان نه نشيب و نه بالاست
جهان نوردي کامروزش ار برانگيزي
به عالميت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خويش صورتي سازد
برش چو صورت اسبي بود که بر ديباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوي خدمت تو
دلم قرين عذابست و ديده جفت بکاست
وليک آمدنم نيست ممکن از پي آن
که رفتنم به سرين و نشستنم به قفاست
همي به پشت چو کشتي سفر توانم کرد
که راه وادي دشوار و عبره چون درياست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهي حالم همين قصيده گو است
بلي گناه بزرگ است اگرچه عذري هست
که گر بگويم گويند بر تو جاي دعاست
وليکن ار بدن مرده ريگ نيست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور ديوان را
تعلقي نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکيست در اين حالتم به غايت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازيباست
ز غايت کرم تست يا ز خامي من
که با گناه چنين منکرم اميد عطاست
بدين دقيقه که راندم گمان کديه مبر
به بنده، گرچه گدايي شريعت شعر است
سرم به ظل عنايت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
هميشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زين هر دو ظلمتست و ضياست
شبت هميشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمي و خوشي بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشي و خرمي همه سوداست