سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دين خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلي حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطه عقد جنبش و آرام
به عدل قاعده ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطه فرمان درون وحوش و طيور
همش به سايه احسان درون رجال و نسا
ايا به پاي تو يازان فلک به دست لطف
و يا به سوي تو ناظر قضا به عين رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمين ز وسعت طبع تو وسعت دريا
به جنب راي تو منسوخ چشمه خورشيد
به پيش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدير
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زير دامن امن تو فتنها پنهان
به پيش ديده وهم تو رازها پيدا
بر درنگ رکاب تو بي درنگ زمين
بر شتاب عنان تو بي شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمين بارد
حديد و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهاب وار ببرد زحل ز روي سما
تبارک الله از آن آب سير آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمين ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکي
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
هميشه تا که نيايد يقين نظير گمان
مدام تا که نباشد فنا عديل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت يقين
بقاي حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعده فردا