زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پيري و جواني بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پير گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پيوسته ثنا گفت فلک همت اين را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
اين مزرعه تخم سخا کرد زمين را
وان دفتر آيات ثنا کرد زبان را
آن ديد جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نيايد نه يقين را نه گمان را
نزد تو اگر صورت اين حال نهانست
بر راي تو پيدا کنم اين راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکي از جود
يک چند کم آورد چه دريا و چه کان را
چون دست حوادث در اين هر دو فروبست
دربست جهان باز ز امساک ميان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگيخت
از لجه کف ابر چو درياي روان را
تا بر دهن خشک جهان نايژه بگشاد
وز بيخ بزد شعله نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانيدي از اين قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از اين طايفه کز روي مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زير فلک پير ز پيران و جوانان
او ماند و تو داني که نماند دگران را
بختيست جوان اهل جهان را به حقيقت
يارب تو نگهدار مر اين بخت جوان را