اي داده به دست هجر ما را
خود رسم چنين بود شما را
بر گوش نهاده اي سر زلف
وز گوشه دل نهاده ما را
تا کي ز دروغ راست مانند
زين درد اميد کي دوا را
هر لحظه کجي نهي دگرگون
کس درندهد تن اين دغا را
بردي دل و عشوه دادي اي جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافيتي گرفته بوديم
دادي تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردي
اين کنج وثاق بي نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
اميد عيان کند وفا را
يک دم دو سخن به هم بگوييم
زان کام دلي بود هوا را
در حجره وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کيست گفت بگشاي
بيگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهديدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آري
گر من نکشم تو ناسزا را
ناري تو به دامن وفا دست
اندر زده آستين جفا را
خواهي که خبر کنم هم اکنون
زين حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دين که تيغش
صد باره پذيره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانيست
هم نامي ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بيند
بر دلدل تند مرتضي را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجره ديده توتيا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشه گوش کيميا را
اي کرده خجل نسيم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
يک تعبيه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده يک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم نديده جز ريا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا يافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غيرت رايتت فلک ديد
در خط شده خط استوا را
روزي که فتد خس کدورت
در ديده هواي با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمه ضيا را
از رمح چو مار کرده پيچان
چون کرده به ديده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخساره همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در ديده فتح جاي سازد
از کوري دشمنان لوا را
پيش تو زمين اگر نبوسد
منکر المي رسد فنا را
عکس سپر سهيل شکلت
از پاي درآورد سها را
تا روي به خطه خراسان
آوردي و مانده مر ختا را
اينجا ز صواب راي عاليت
يک شغل نمي رود خطا را
چون نيک نظر کنم نزيبد
چون نام تو زيوري ثنا را
از کعبه چو بگذري نباشد
چون سده ت قبله دعا را
از تيغ تو اي بقاي دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسيست
شايسته کنار کبريا را
آخر ز براي او نگهدار
اين پر هنر نکو ادا را
يک دم منه از کنار فکرت
اين خوب نهاد خوش لقا را
تا هيچ سبب بود ز ايمان
در ديده مردمي حيا را
آن معجزه بادت از بزرگي
در جاه که بود انبيا را