خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجايي
احوال ما نپرسي نزديک ما نيايي
ما خود نمي شويمت در روي اگرنه آخر
سهلست اينکه گه گه رويي بما نمايي
بي خرده راست خواهي گرچه خوشت نيايد
بدخوي خوبرويي بيگانه آشنايي
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مايي
الحق جواب شافي اينک چنينت خواهم
دادي به يک حديثم از دست غم رهايي
گويي بدان ميارم کز بد بتر کنم من
من زين سخن نه لنگم تو با که در کجايي
نه برگ اين ندارم هان خير مي چگويي
ني دست آن نداري هين زود مي چه پايي
گر انوري نباشد کم گير تيره روزي
تو کار خويش مي کن اي جان و روشنايي