شماره ٣٠٧: نام وصل اندر زباني افکني

نام وصل اندر زباني افکني
تا دلم را در گماني افکني
راست چون جان بر ميان بندد دلم
خويشتن را بر کراني افکني
از جهان آن دوست داري کاتشي
هر زمان اندر جهاني افکني
چشمت اندر تير بارانش افکند
زلف چون در حلق جاني افکني
چون قرين شاديي خواهم شدن
بر سپهر غم قراني افکني
گر کنم در عمر دنداني سپيد
در نواله ام استخواني افکني
پادشاهي در نکويي چت زيان
گر نظر بر پاسباني افکني
طالعي داري که خورشيدي شود
سايه گر بر آسماني افکني
هجر را گويي که کار انوري
بوک با نام و نشاني افکني
با سروکاري چنينش درخورست
اينکه در پاي چناني افکني